تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

نه این‌که این جنس حرف‌ها برایم مهم باشد. نه، واقعا نه، ولی برایم جالب بود که در کتابی خواندم یکی گفته کسی در کتابی دیده یکی از صاحب‌نظران نقل کرده که گفته‌اند بنا بر بعضی پژوهش‌های معتبر برای فرهنگ پانصد تعریف برشمرده‌اند. و نیازی به گفتن نیست که با وجود این هنوز هم هیچ‌کس نمی‌داند فرهنگ چیست؛ زیرا معلوم است که هر چه درباره یک موضوع بیشتر بحث و بررسی کنند و نظریه بدهند، نتیجه‌ای ندارد جز اینکه آن مادرمرده مبهم‌تر شود و این امر نشان می‌دهد آن به اصطلاح علم و معرفت و حقیقت چیزی نیست جز جابه‌جا شدن مرزهای جهل و جفنگ و خرفتی که ایضا درباره فرهنگ هم صادق است.

خب بله، البته که من نمی‌دانم فرهنگ چیست، اما هیچ‌کس دیگر هم واقعا نمی‌داند در زمینه فرهنگ چه خبر است و من حاضرم شرط ببندم که هیچ‌کس هیچی نمی‌داند و البته که هیچ‌کس گوشش به حرف‌های من بدهکار نیست و همه خیال می‌کنند اغراق می‌کنم، ولی واقعیت این است که خودم یک میلیون بار دیده‌ام که وقتی که آن جماعتِ قزمیت شما فرض کنید اعضای هیئت ژوریِ دانشگاهِ گورباباش وارد بحث می‌شوند، سیر بحث چطوری پیش می‌رود و بله که تا ناف واردش می‌شوند و تا تهش را به گند می‌کشند و شما هم این را باور کنید، و من هم حاضرم قسم بخورم، چون‌که بار اولم نیست که می‌بینم چنین افتضاحی را پهن می‌کنند تا جوانان ببینند و دهان‌شان آب بیفتد که وای، چه قدرت ایده و اندیشه و فلسفه‌ای، درحالی‌که بی‌نهایت حفره و سوراخ در آن است که تعداد ایرادهایش سر به جهنم می‌زند و من هم قطعا چیزی نمی‌گویم، چون بدیهی است که کسی نقدِ جدی را جدی نمی‌گیرد و برای همین نه به نقد نظریات اعتقاد دارم و نه به تبلیغ ایده‌ها و پیشنهادم این است نظریه‌پردازانِ دگراندیش هر تحفه‌ای دارند در جیب خودشان نگه دارند؛ چون هر کسی فقط حرف‌های خودش را می‌شنود، حتی اگر از دهان دیگران باشد و برای همین جداً تعجب می‌کنم چرا کله‌ی آدم‌ها این‌شکلی است، چون طبق نظریه فخیم تکامل جای گوش و بینی آدم‌ها باید عوض شود و این یعنی این‌که هر دو گوش گونه‌ی هوموساپینس باید در نزدیک‌ترین فاصله ممکن به دهان خود شخص باشد و تازه این مقدار هم برای این‌که به آن نظریه مفخّم ایمان بیاورم اصلا کافی نیست و لازم است که گوش و دهان آدم‌ها یکی شود یا دست‌کم زبان‌شان از گوش‌های‌شان بزند بیرون.

حالا هم نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم که چه کسی و چگونه توانسته آن تعداد تعریف را بشمرد. ولی هیچ‌کس و هیچ چیزی نتوانست به من حالی کند که فرهنگ بی‌دروپیکر است و سروتهی ندارد مگر وقتی که در یکی از این تعریف‌ها فرمودند رقص یک فعالیت فرهنگی است و لازمه فرهنگ می‌باشد. نتیجه عملی این حکمت نظری برای ارتقای فرهنگ یک ملت هم نیازی به گفتن ندارد. عده‌ای که این نظریات را مطرح می‌کنند کاملا معذورند، به‌ هرحال کاروکاسبی‌شان همین است، اما دیگران چرا جدی می‌گیرند و تکرار می‌کنند و، از آن بدتر، بحث راه می‌اندازند؟! نه، واقعا چرا؟! صد البته زندگی هر کسی سرمایه خاص خودش است و می‌تواند طبق صلاحدید خود آن را خرج کند، ولی در زمانه کمبود خوراکی و گرانی کالری به‌صرفه این است که آدم انرژی خودش را نه تنها خرج نقد نظریات مخالفان نکند، بلکه حتی برای دفاع از لن‌ترانی‌های خودش نیز وقتی اختصاص ندهد. خیلی خیلی بهتر است که هر کسی فقط با خودش حرف بزند و با سایه‌ی بردیوارگوریده‌اش.

باری، اولین چیزی که پس از این دیدگاه به ذهنم خطور کرد افلاطون و ارسطو و افلوطین بود. آنها را در حال رقص تصور کردم و بالکل از چشمم افتادند. در آن حالت بیشتر اسفه السفهاء العالمین بودند تا فرهیخته، آن‌هم با رقص‌های امروزی که قاعده زیربنایی‌شان آن است که همه اعضای بدن باید تکان حداکثری بخورند. نمی‌دانم چه اصراری دارند که جنب‌وجوش را به نه‌هرچه‌بدترشان سرایت دهند. اگر قسمت‌های خاصی از بدن نلرزد من نقد مبنایی خاصی به رقص نخواهم داشت. البته در این مسئله زن‌ها را مد نظر ندارم. آنها ذاتا بیش‌فعالی دارند و در ویبره‌ی بدن نمی‌توان به آنها خرده گرفت. آقایان چرا این‌قدر جلزوولز می‌کنند؟ به‌ویژه بیشتر از دست آن مزلّفانِ تا بنِ دندان مخنّث دلخورم که نه فقط خودشان بدطور می‌رقصند، بلکه تخصص‌شان آموزش رقص به زنان باردار است. یعنی هیچ راهی نیست که اعضاء و جوارح‌شان چند هفته دندان بر جگر بگذارند و آرام بگیرند؟ خب شاید جنین نپسندد.

تازگی‌ها نیز رقص دیجیتالی حرکت آهسته هم خیلی باب شده؛ رقص ایستا. این‌که دیگر واقعا یک پارادوکس فیزیکالیستی است؛ یک تناقض در بدن. مثل این می‌ماند که ماشین را به زنجیر ببندند و گاز دهند تا حرکت نکند. خب برادر من سر جای خودت بایست و آسمان آبی را تماشا کن. چرا اصرار دارید که این‌قدر به خودتان سخت بگیرید؟! هان؟!

من واقعا هیچ‌یک از بزرگان فرهنگ غرب را نمی‌شناسم که برقصد. آلبرت کبیر، لایب‌نیتز، ماکس وبر، مارتین بوبر؟ حتی نیچه هم که دم از زندگی دیونوسیوسی می‌زند، بعید است بتواند نیم‌چرخی بزند، خصوصا با آن یک بته سبیلی که به‌مثابه مشتی بر دهان وسط صورتش سبز شده. بزرگان فرهنگ شرق هم که ذاتا اسلوموشن هستند. بودا و کنفوسیوس و لائوتسه را تصور کنید. اگر کسی به من ایراد نگیرد، می‌توانم مدعی شوم که مجسمه‌های‌شان از خودشان بیشتر تکان می‌خورند. فی‌الواقع هم فرهنگ در سکون و آرامش رخ می‌دهد که فرآورده‌اش آن حالت ذهنی ناب و پاکیزه‌ای‌ست که خروجی‌اش می‌شود مثلا چنین ادبیاتی:

 

«در هیچ چیز رضایتی نیست، اما هنوز گمان می‌کنیم "اگر چنین‌وچنان شود شادکام خواهیم شد". طلب رضایت، طلب درد است. با درک عمیق این پدیده، رها کردن را می‌آموزیم. تبیین‌های روان‌شناختی همگی درست هستند، اما اگر مطالعه روان‌شناسی به دیدنِ وابستگی‌ها و رهایی از آنها نینجامد، آرامشی در کار نخواهد بود. بدون آرامش سردرگم و ناراحتیم. درک فکری کافی نیست؛ عقل تبیین می‌کند و توضیح می‌دهد، اما مشکلات انباشته می‌شود؛ توضیح و تبیین را پایانی نیست.  

شادی چیز ساده‌ای است: هنگامی که سعی نمی‌کنی شاد باشی، شادی. شادی حقیقی ساخته نمی‌شود، جمع نمی‌شود، و چیزی نیست که تو بتوانی آن را تصاحب کنی. چرا این‌قدر شادم! ذهن است دیگر همواره می‌خواهد بداند چرا.»

 

نمی‌خواهم هِی اصرار کنم هِی اصرار کنم که در نسبت با این سخن، فرهنگی بودن رقص به چیزی نیست. نه، ولی خب به هر حال.

  • علی غزالی‌فر

 

هنوز یک نشده بود و به ساعت من، فردا هنوز دیروز بود و می‌توانستم کم‌خوانی را جبران کنم.

نوک نوار قرمز لای کتاب را گرفتم و آن را باز کردم. شروع فصل هفتم:

«فردای آن روز برای "اِما" روز مصیبت‌باری بود. همه چیز به نظرش غرق در هوای سیاهی آمد که به نحو گنگی روی سطح اشیاء جریان داشت، و اندوه با هوهوی ملایمی درونش را فرامی‌گرفت آن‌چنان که باد در کوشک‌های متروک زوزه می‌کشد. خیالی بود که آدمی درباره چیزی می‌پرورد که دیگر برنمی‌گردد، خستگی و ملالی که بعد از هر عمل انجام‌شده‌ای سر می‌رسد، دردی که از توقف هر حرکتِ عادت‌شده و از قطع ناگهانی نوسانی مداوم ناشی می‌شود.»

چه پاراگرافی! احساسات در بیرون تجسم پیدا می‌کنند و اشیاء بیرونی به درون کشیده می‌شوند. همه چیز هم در نهایت یک‌پارچه شده و چون آواری بر سر شخص می‌ریزد و نتیجه هم می‌شود روزی مصیبت‌بار. انسان به همین راحتی و همین‌قدر الکی خودش را بدبخت می‌کند! کافی است ذهنش را در مسیر افکار گنگ و تیره به جریان بیندازد.

همین کافی‌ست. همان‌جا توقف کردم. کم‌خوانی را با خوب‌خوانی جبران می‌کنم. پس باید از آن چند سطر بیشتر سر درمی‌آوردم، از بس اجزای آن خوب و محکم چفت‌وبست شده‌اند. بی‌جهت نیست که جولین بارنز گفته: «فلوبر نویسنده‌ای است که من هر کلمه‌اش را به‌دقت می‌سنجم. وی درباره نوشتن بیش از هر کس حقیقت را گفته است.»

در اینجا هم ربط درون به بیرون، رفت‌وآمد مداوم میان احساسات درونی و اشیاء بیرونی با ظرافت چیده شده؛ نظر با هوای سیاه، اندوه با باد وزان، خیال با چیزی برگشت‌ناپذیر، خستگی و ملال با عمل انجام‌شده، درد با توقف حرکت و قطع ناگهانی نوسان. حس بد، اشیاء را بد جلوه می‌دهد و بعد همان اشیاءِ بد، احساس را بدتر می‌کنند و این رفت و برگشت میان این دو عرصه آن‌قدر ادامه می‌یابد تا به فاجعه ختم شود. از «به نظر رسیدن موهوم» شروع می‌شود و عاقبت به «درد واقعی» می‌کشد.

دوباره از اول:

« فردای آن روز برای "اِما" روز مصیبت‌باری بود...».

اما حالا دیگر حتی به ساعتم نیز دیروز برای من روز مصیبت‌باری بود. دیروز سرما خوردم. کمی. یعنی یک سرماخوردگی درست‌وحسابی نبود. فقط بعضی از عوارض و دنگ‌وفنگش بود. عطسه و آب‌ریزش بینی و کلی فین‌فین و دو سه دستمال کاغذی مچاله‌شده. بعد هم از حلق تا معده را بستم به چای و قهوه و دم‌نوش بابونه. به داروخانه خانگی هم سری زدم. منظورم جاتخم‌مرغی یخچال است. یک قرص سرماخوردگی تنها پیدا کردم که نصف روکش آلومینیومی آن کش رفته و خوب بیات شده بود. همان را قاچاقی بالا انداختم.

سوروسات و هله‌هوله‌های درمانی جواب داد و آخر شب دماغم بند آمد. همه چیز داشت عادی می‌شد که یک‌باره چند پشه از غیب رسیدند و دست‌هایم را نیش زدند. چپ و راست. آرنج و مچ و حتی انگشت شصت. بعد هم خارش و خاراندن. که البته از صبح بود و فقط جایش عوض شد.

خلاصه‌ی دیروزم به‌صورت پوست‌کنده: انتقال خارش از دو سوراخ بینی به دو دست صابونی و ضدعفونی‌شده و پوست‌کنده.

همین دست‌ها مرا به یاد سطری در چند صفحه قبل انداختند. وارونه برگ زدم:

«... "لئون" دست او را میان انگشتانش حس کرد، به نظرش می‌آمد که همه جوهره وجودش به آن کفِ دست نمناک سرازیر می‌شد ...».

من هم چیزی را کف دست چپم حس کردم. نگاه کردم. یک نقطه‌ی قرمز جدید در قسمت جنوب شرقی سبز شده بود. کتاب را بستم و با گوشه عطفش آن را مالیدم.

  • علی غزالی‌فر