تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است


جدی جدی این‌طور شروع شد. صبح بلیطی مجانی به دست ما دادند و عصر رفتیم ترمینال سوار اتوبوس شدیم. با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت و 200 ریشتر تکان تکان و لرزه به سوی بدبختی شتافتیم. از همان ابتدا، یک کف دست تلویزیون از سقف بر مغزم فرود آمد و با پخش فیلم‌های وطنی مافوق توهمی روحم را خراشید. «بار پروردگارا...»! نه می‌توانستم راحت بخوابم و نه بیداری مطبوعی داشتم. سفر نکبتی بود. خوشبختی رابطه مستقیمی با کیفیت خواب دارد. بعد از یک نصف روز دست‌وپا زدن بین خواب و بیداری، رسیدیم.


همان‌طور که نمی‌دانستم آن‌جا کجاست، نیز نمی‌دانستم چه ساعتی است. تنظیمات اتوبوس کلا مربوط به قطب شمال بود. دمای هوا، شصت درجه زیر صفر کلوین؛ وقت اذان ظهر، ساعت دو و نیم نصف شب. از پسری که موهای سرش را تا استخوان جمجمه تراشیده بود، ساعت پرسیدم. چهار و بیست‌ودو دقیقه. سرش را تا ناف در گوشی فرو کرده بود. در این برهوت هم ول‌کن نبود. یکی از جذابیت‌های سربازی برای من دور شدن از وای‌فای و گوشی و شبکه و سایر مخلفات است. کسانی که شبانه‌روز آنلاین هستند، کی وقت می‌کنند با خودشان آشنا شوند؟ در این عصر ارتباطات الکی و پفکی، آفلاین بودن یک شرط ضروری برای تحقق اصالت و فردیت است.


 پیاده شدیم. راننده سریع رفت امضا گرفت که ما را سالم تحویل داده است. سالم؟ من از کف کفشم تا یک متر بالای سرم درد می‌کرد. بعدها فهمیدم در سربازی آدم باید از دماغ به پایین فلج شود، تا او را ناخوش احوال بدانند.


همگی کج‌وکوله و با ترس و لرز و بار و کوله رفتیم به سمت تنها نوری که می‌دیدیم. نه از هم دور می‌شدیم و نه خیلی نزدیک هم می‌رفتیم. تنها رفتار مطلقا بخردانه در حیات بشری. دروازه پادگان به‌قدری پهناور بود که از هر لنگه آن یک اتوبوس می‌توانست مثل خرچنگ از پهلو وارد شود. از همان‌جا دو جعبه مدادرنگی بیرون آمد که بعد فهمیدیم دو نفر دژبان هستند. در کفش و لباس‌های‌شان سوراخی نبود که از آن طنابی بیرون نیامده باشد. شبیه قرقره بودند و خیلی هم خسته و بی‌اعصاب؛ یعنی بداخلاق. عادت کرده‌ایم بی‌اخلاقی را با برچسب بی‌اعصابی رفع‌ورجوع کنیم.


گفتند ما سی‌وپنجمین اتوبوسی هستیم که امشب از راه رسیده. به همین تعداد هم اتوبوس در راه هست. دقیقا چهار گردان و ما وسط آنها. اولی با التماس کش‌داری دستور داد: «شیر مممادرت، بَنیش!» یعنی جان مادرت بشین! نشستیم. دومی گفت ساکت شویم و اگر ساکتیم، خفه شویم. و امر فرمود که همه محتویات ساک‌مان را بیرون بریزیم.


شبیه دست‌فروش‌های میدان انقلاب کتابخانه‌ام را بساط کردم؛ بساطی که تنها مشتری‌اش خودم بودم. کتاب "شب در مسیر غرب" را برداشتم. آن را ورق می‌زدم که بالای سرم رسید:

«کتاب ممنوعه!»

سکته ناقص زدم. انگشتان استخوانی‌ام را به سمت فلک‌الافلاک دراز کردم و نالیدم:

«آخه چرا؟»

«کتابای دکتر شریعتی ممنوعه باید تحویل بدی.»

«بله؟!!»

از حدقه چشمانم شاخ درآوردم. شریعتی؟! این‌جا چه خبر است!

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر


بعد از یک قرن که دوباره به کانال فلسفی فکسنی خودم سر زدم، دیدم بعله... با این‌که تار عنکبوت بسته، اما اعضای آن هنوز از جای‌شان تکان نخورده‌اند. عدم انتشار مطالب باعث شده که چند عضو جدید هم به اینجا سر بزنند. احتمالا چند رأس عنکبوت. اینجا ایران است. باید تکان خورد یا حرفی زد تا سنگ بزنند. به همین علت تصمیم گرفتم برای این‌که اعضای گرامی این‌جا را ترک کنند، باز هم چیزهایی بنویسم. آن‌قدر می‌نویسم تا کانال به‌طور کامل تخلیه شود. در پایان هم آن را اوراق می‌کنم.


از این به‌بعد همه یادداشت‌ها مربوط به حال‌وهوای سربازی خواهد بود. فعلا دیگر مسائل فرسخ‌ها از زندگی من دور هستند. وانگهی، من چه‌کاره‌ام که باید درباره مسائل و مصائب ایران و جهان حرف بزنم!؟ به من چه مربوط است!؟ من خودم جزو حاشیه‌نشینان مفلس و مفلوکی هستم که آقایان باید فکری به حال من کنند، نه این‌که من به مسائل پروبلماتیک آنها بیندیشم. ما بیندیشیم و آنها بخورند؟! زهی بلاهت ما و انصاف آنها! لذا از آن‌جایی‌که تا اطلاع ثانوی گرفتار سربازی شخصی خودم هستم، نوشته‌ها شخصی‌ بوده و نیز برای دست‌وپنجه نرم کردن با این فلاکت خواهند بود. می‌نویسم تا در سربازی از هضم رابع نگذرم و مضمحل نشوم. این‌طوری به کسی هم برنمی‌خورد. اما و البته فقط این نیست.


سربازی هم به‌هرحال موقعیتی است که بر اثر آن فهمی کلی حاصل می‌شود؛ منظری است گشوده به افق‌های جهان. هر سوژه‌ای با رخدادهایی جزیی نگاهی کلی به زندگی پیدا می‌کند، حتی سوژه دکارتی، چه رسد به دیگر سوژه‌های درب‌وداغان و زپرتی. موقعیت‌های گوناگون زندگی هم جانشین‌پذیر نیستند. هیچ تجربه‌ای جایگزین هیچ تجربه‌ای نمی‌شود. در هر تجربه‌ای معنای منحصربه‌فردی نهفته است. در سربازی هم معناهایی نهفته که در جای دیگری به فهم نمی‌آیند.


نوشتن نیز فرآیندی است که از طریق آن تجربه تبدیل به فهم می‌شود. با نوشتن، آشفتگی و ابهام و کثرت بیرونیِ آن‌چه تجربه می‌شود، در درون فرد نظم و وضوح و وحدت پیدا می‌کند. اصلا حتی تمامیت آن نیز وابسته به این است. جناب والتر بنیامین (1892-1940) می‌گوید: «سفر در آن دم کاملا محقق می‌شود که خاطرات آن نوشته شود.» این حرف را درباره سربازی هم صادق می‌دانم. می‌توان سخن بنیامین را به سربازی و همه چیز تعمیم داد یا می‌توان آن را طور دیگری هم تفسیر کرد: در زندگی هر حرکت و تغییری نوعی سفر است. همه آنها را می‌توان یا حتی باید نوشت و نوعی دگردیسی را از سر گذراند. گابریل گارسیا مارکز (1927-2014) هم می‌نویسد: « زندگی آن‌چه زیسته‌ایم نیست، بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده و آن گونه است که به یادش می‌آوریم تا روایتش کنیم.»

 

ادامه دارد...

  • علی غزالی‌فر