تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است


یکی از اعضای هیئت‌علمی دانشگاه‌های خاورمیانه کتاب‌های فلسفی می‌خرد و از فلسفه زبان هم چیزهایی می‌داند. چند جا هم حسابی سرش گرم است، به عنوان مسئول و مدیر و مجری و مشاور و همه چیز. همسرش نیز علاوه بر این‌که همانند خودش هیئت‌علمی است، مطب هم دارد. پزشک لثه و دندان و مسواک است. این زوج خوشبخت دست در دست هم با تخصص‌های‌شان تمام فضای دهان انسان را پوشش می‌دهند.


روزی یکی از دانشجویان نزدیک آن استاد از او پرسید ماهانه چقدر درآمد دارند. وی با صداقت گفت خیلی زیاد نیست؛ هر دو با هم، ماهانه، حدود سی چهل تومن. و این یعنی ماهانه حداقل چهل پنجاه میلیون تومان پول به این خانه سرریز می‌شود. طبیعی است کسی که پشتوانه‌اش یک ثروت عظیم باشد، اعتمادبه‌نفسی دارد در حد اعتمادبه‌نفس واجب‌الوجود بالذات. غنی بالذات است. اما ایشان اصلا مادی‌گرا نیست و همیشه برای دانشجویان از اهمیت، ارزش و اولویت زندگی معنوی سخن می‌گوید. البته ایشان اهل فلسفه است و از جهت نظری قائل به زیست‌جهان هم هست. فلسفه را زیست‌جهان مقید درونی می‌داند و سیاست را زیست‌جهان مقید بیرونی که هر دو ذیل زیست‌جهان معنویت حقیقی مطلق قرار می‌گیرند. علاوه بر مطلق و مقید، از عام و خاص هم استفاده می‌کند. یک چیزهایی عام است و چیزهای دیگری خاص، که فراموش کردم چه بودند. اما یادم هست که در آخر همه آنها در نور مطلق معنوی حل می‌شوند؛ همچون حل شدن بستنی در آب‌هویج و نه همچون قاطی شدن تکه‌های چیپس در چای؛ یا یک همچو چیزی. همیشه‌ی خدا هم در پایان خاطرنشان می‌کند که انسان نور است. خدا نور است. جهان نور است. همه چیز نور است، فقط چشم‌ها را باید سمباده کشید. گاهی با فروتنی بسیار نسخه‌های معنوی هم برای دانشجویان می‌پیچد. اعتمادبه‌نفس مالی گاهی در معرفت و معنویت ظهور می‌کند.


اما ایشان بهتر است این حرف‌های لوکس و لوس را در مجالس آریستوکراتیک خود سر میز شام بگذارند. کسی که با شغل و فعالیت‌های جانبی، گاهی ماهی یک میلیارد ریال هم روزی‌اش می‌شود، باید هم عالم و آدم و اشیاء را نور ببیند. خدای چنین کسی هم قطعا یا نور است یا پول. چنین کسی اگر میکروسکوپ به صورتش بچسباند، همه مولکول‌های اجسام را هم به‌صورت الماس خواهد دید. اما کسی که نیازهای اولیه‌اش تأمین نمی‌شود، حق دارد حس کند جهان به تنگی گور است.


دانشجویان مجرد و بیکاری که بالاترین لذت زندگی‌شان خوردن در خیابان و خوابیدن در خوابگاه است، با چهره‌ای از عالم مواجه می‌شوند که آن عالی‌جناب نه درکی از آن دارد و نه حتی می‌تواند آن را بفهمد. آن بینوایان زندگی‌شان را در ساحت نکبتی می‌گذرانند که امثال آن خوش‌تیپ هرگز حتی یک لحظه به آن‌جا گام ننهاده‌اند. لذا او به هیچ‌وجه صلاحیت ندارد به آنان راه و روش عمیق زیست اخلاقی و حیات معنوی را بیاموزد. می‌خواهد به آنها کمک کند؟ به آنان پول بدهد. بدون شک اسکناس‌هایش از نسخه‌های معنوی‌اش بیشتر بر ارواح دانشجویان اثر شفابخش می‌گذارند. اما ایشان در عوض، در جدیدترین نسخه خود سفارش اکید کرده که دانشجویان، حتما پول خود را ایثار کنند. احتمالا برای این‌که شمعی باشند در تاریکی عالم و بدین وسیله در بسط نور در جهان ظلمات به نورالانوار یاری برسانند.


این دیگر در این شرایط نکبت قابل‌تحمل نیست. کسی که با حرف زدن مثل سیل و ریگ پول به حساب بانکی‌اش سرازیر می‌شود، حق ندارد به کسانی که با جان کندن مثل قطره‌چکان پول درمی‌آورند بگوید با پول‌های‌شان چه کنند. سرشت حقیقی اخلاق و معنویت هارت‌وپورت قلمبه‌سلمبه نیست، بلکه نحوه وجود و شیوه زیستن است، بدون حرف اضافه. البته شاید آن استاد انسان معنوی نیکی باشد، اما او فقط می‌تواند امثال خود را به نیکی دعوت کند؛ آن هم سر میز شام... در رستوران. راهنمای معنوی زندگی هر کسی از جنس خود اوست؛ یعنی کسی که دردها، رنج‌ها، مصائب، کمبودها و به‌طور کلی، بدی‌ها و شرور آن نحوه زندگی را بی‌واسطه تجربه کرده و توانسته از آن تاریکی به نوری برسد. چنین کسی در حد خودش می‌تواند به افرادی همچون خود کمک کند. 

  • علی غزالی‌فر


من فوتبال تماشا نمی‌کنم؛ یعنی در اصل تلویزیون نمی‌بینم. از همه شبکه‌ها متنفرم و خودم یک‌تنه کل صداوسیمای جهان را تحریم کرده‌ام. اما خب مهمان بودیم و جایی که من نشسته بودم، صفحه تلویزیون صدمتری تقریبا وسط شبکیه چشمم قرار داشت. صفحه تلویزیون از کل زمین بازی پهناورتر بود. تکنولوژی لطف کرده و تلویزیون‌ها را در ابعادی می‌سازد که برای ندیدن تصاویرش باید پا به کوچه بگذاریم و پشت درخت‌ها قایم شویم. البته در این حالت هم باز نمی‌توان مانع عبور صدای برنامه‌ها از پرده صماخ شد. هیچ جوری نمی‌توان از این ملعون قسر در رفت. فقط مانده تلویزیون‌ها دست و پا در بیاورند و دنبالمان کنند و ما را پشت درخت‌ها خفت کنند. «آه‌ها... گرفتمت!»


اما دیشب همه اقوام با همه آگاهی خود در آن تلویزیون شیرجه زده بودند، حتی خاله‌ها. من پنج‌تا خاله دارم که هر کدام پنج‌تا دختر زائیده‌اند؛ یکی از یکی خوشکل‌تر، اما نه برای من؛ یکی از یکی مهربان‌تر، اما نه با من. همه آنها نیز اهل فوتبال. آفساید بازیکنان را قبل از داور می‌گیرند. با این وضعیت، عده‌ای متوهم می‌خواهند مانع ورود دختران به استادیوم شوند؟ هیهات! حالا گور آباء و اجداد آفساید و استادیوم. دخترخاله‌های من آن فوتبالیست‌های غریبه و غربی را دوست دارند. پس حق قوم و خویشی چه می‌شود؟ چرا خیر ما برای غیر ماست؟


بازی دیشب نشان داد که یک مرد با هر قیافه و مدل مویی می‌تواند جذاب باشد، فقط کافیست که خوب بازی کند. چرا چیزهای دیگر ملاک نیست؟ موهایم از آن کچل‌ها بیشتر بود. قد من از بیشترشان سه متر بلندتر است. از نصف آنها سفیدترم. فرهنگ؟ تمام فرهنگ و تحصیلات کل عمر هر دو تیم با همه بازیکنان اضافه و کادر فنی و تدارکات، به اندازه مطالعات یک ماه من نیست. چرا این چیزها را نمی‌بینند؟ بازی تمام شده بود و من هنوز در این افکار غلت می‌زدم که یک جعبه بزرگ سفید جلوی من ظاهر شد.


«بیا شیرینی دانمارکی. دوست داری؟ تازه‌ی تازس.»

سوری شانزده سال دارد، اما اگر زیبا شدن را با همین روند ادامه دهد، آینده درخشانی خواهد داشت.

«نه دوست ندارم. عااااااشقشم.»

«نوش جان. پس دوتا بردار!»


دو شیرینی دیگر هم برداشتم، اما دوست داشتم همه جعبه را در حلقم فرو کنم. هر کسی بهترین چیزی را که داشت آورده بود و من هم اشتهایم را آورده بودم. به‌نظرم خوشمزه‌ترین اختراع در تاریخ بشریت شیرینی دانمارکی است. یکی از آن شیرینی‌های گرم و نرم و شیرین را با دو انگشت دست راستم گرفته بودم و پوستم طعم  آن را می‌چشید. در شیرینی غوطه‌ور بودم که دو چشم آمدند و قائله را ختم کردند. زهرا بود. دختری با چشمانی که از سیاهی شب سنگین‌تر و از وسعت آن بزرگتر بود. او با آن چشم‌ها جهان را چگونه می‌دید؟ نمی‌دانم. چقدر می‌دید؟ گمان می‌کنم زیاد؛ خیلی زیاد. با آن چشمان می‌توانست همه تصاویر عالم را ببلعد و برای ما هیچ صحنه‌ای باقی نگذارد که ببینیم. او با چشمانش به هر صحنه‌ای نگاه کند، می‌تواند همه تصاویر آن را بنوشد و قطره‌ای برای دیگران به‌جا نگذارد. همه در برابر چشمانش از تشنگی هلاک می‌شوند.


«تو طرفدار کدوم تیمی؟ یالا همین الان بگو که بعدا دبه درنیاری.»

چه دبه‌ای؟ بدیهی است که با آن گونه‌های گل‌انداخته‌ی او، طرفدار کدام تیم خواهم بود.

«اول تو بگو طرفدار کدوم تیم هستی، تا حرفتو عوض نکنی؟»

«من اسپانیا رو دوست دارم.»


من انتخاب خودم را کردم. فهمیدم اسپانیا را دوست دارم. برای او از اسپانیا خواهم گفت. فیلسوفان قرون‌وسطی اسپانیایی را فعلا کنار می‌گذارم. نقطه آغاز گفتگوهای ما رنسانس خواهد بود. از اراسموس شروع می‌کنم. رابطه‌اش را با سروانتس برای او تشریح می‌کنم و توضیح می‌دهم که چطور همه این‌ها در "دن کیشوت" سرریز می‌کند. البته "دن کیشوت" تلفظ فرانسوی آن است و در اصل به اسپانیولی "دن کیخوته" نام دارد. او را تا قرن بیستم می‌آورم. اگر فلسفه خواست، خوزه ارتگا ئی گاست. کمی معنویت دوست داشت، اونامونو. فوئنتس را از قلم نمی‌اندازم و با هم "آئورا" می‌خوانیم.


خواستم بگویم اسپانیا که ناگهان سارا از کنارم گذشت و بوی خوشی که پشت سرش می‌کشید و پخش می‌شد همه چیز را کنار زد. من تصور نمی‌کردم که عطری بتواند، همچون ماه درخشانی که نور ستارگان را به محاق می‌برد، همه بوهای دیگر را محو کند. آیا می‌توان تصور کرد که عطری آن‌قدر خوب باشد که همه دیگر انواع زیبایی را هم محو کند و خودش به‌تنهایی برای عمیق‌ترین ادراک بشری کافی باشد؟ حالا گمان می‌کنم غیرممکن نباشد. برگشت به طرفم:


«آهای چی میگی؟ نکنه تو هم مثل زهرا طرفدار اسپانیا هستی؟»

«مگه تو اسپانیا رو دوست نداری؟»

«من عاشق پرتغالم.»


من هم به پرتغال عشق می‌ورزم. فرهنگ غنی و باسابقه‌ای دارد. البته کوئیلو عوامانه است. ژوزه ساراماگو خیلی بهتر است. فرناندو پِسوآ؟ نه، پسوآ پست‌مدرن است و شاید خوشش نیاید. بله، ماشادو. ماشادو دِ آسیس عالی است. او را با "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" مبهوت خواهم کرد. و با خیلی چیزهای دیگر او را شگفت‌زده می‌کنم. اما در آخر سارا یا زهرا؟ پرتغال یا اسپانیا؟ نمی‌دانم. سوری باز هم دانمارکی تعارف کرد. یک دانمارکی بزرگ را بلند کردم.


در آن فضا همه چیز از جایش کنده شده بود و همه چیز با همه چیز قاطی شده بود؛ بوها و صداها و تصاویر و تیم‌ها و افکار و فرهنگ‌ها. دیگر نیازی نبود که چیزی ببینم. چشم‌هایم را بستم و دهانم را باز کردم. شیرینی را آرام بالا آوردم و، همراه با آن تصاویر و بوها که لابه‌لای آن می‌پیچید، در کام نهادم.  اسپانیا و پرتغال یک‌بار دیگر در درون من، در اعماق قلب من، به تساوی رسیده بودند.

  • علی غزالی‌فر

 

از فیلسوف مورد علاقه‌اش حرف می‌زد؛ از مفاهیم، از نظریات، از آثارش. بعد گفت که برای او خیلی مهم و جالب است که بداند اگر آن فیلسوف امروز هم زنده بود، چگونه می‌توانست با آن نظریاتش مسائل معاصر را تبیین کند و مشکلات امروز را حل کند. با گفتن «برای ما که سخته و تا حالا نتونستیم چنین کنیم» به آرزواندیشی‌اش پایان داد و دست‌هایش را روی شکمش گذاشت و انگشت‌هایش را در هم فرو کرد و منتظر ماند چیزی برای خوردن بیاورند.


این‌جانب گمان می‌کنم که آن جناب پیش‌فرض بزرگی را رها نمی‌کند. او خیال می‌کند که اگر فیلسوف عزیزش پس از دویست سال سر از گور بردارد و در میان ما زندگی کند، دودستی به نظریاتش خواهد چسبید و برای امور جدید و عجیب‌وغریب امروزی همان‌ها را تکرار خواهد کرد. من با این نگاه موافق نیستم. با صداقتی که در آن فیلسوف سراغ دارم، به‌نظرم اگر بود، نظریاتش را عوض می‌کرد تا با واقعیت مسائل انسانی امروز سازگار شود و نه بالعکس. برای این حرفم شاهدی هم دارم: آن متفکر در طول زندگی نظریاتش را تغییر داد. پس از این‌که به جهان نومن‌ها هم رخت کشید، آثاری از او به‌دست آمد که معلوم شد نظریات مشهور خود را نیز تعدیل کرده است. اگر با همین دست‌فرمان دو قرن جلو می‌آمد، حتی بعید نبود از فلسفه هم دست بشوید!


با وجود این، تقدم نظریات پیشینیان بر واقعیت‌های امروزی چه دلیلی دارد که برخی از اهل علوم اجتماعی سفت و سخت به آن چسبیده‌اند؟

  • علی غزالی‌فر

 

دوستی از دکتر شایگان (1313-1397) فقید پرسید و توضیحاتی خواست.


گستره فکری این اندیشمند بزرگ در چنین مجال کوچک و کوتاهی منعکس نمی‌شود. دکتر شایگان در ابتدا یک انسان نیک بود که خوب زیست. خوب خواند و خوب فهمید و بسیار اندیشید و زیبا نوشت. قدردانی از او این است که با اندیشه‌های او نسبتی برقرار کنیم. چه با او موافق باشیم و چه مخالف، مهم این است که تفکر او را جدی بگیریم و به یافته‌های او بیندیشیم.


در سه چهار ماه گذشته نیز بسیاری درباره این متفکر گفتند و نوشتند. از وقتی ایشان بی‌هوش شد، بسیاری به هوش آمدند. من در اینجا فقط به ذکر یک نکته درباره یکی از آثار او بسنده می‌کنم. در ابتدا بگویم که جای بسی خوشوقتی و خرسندی است که دکتر شایگان از جمله متفکرانی است که آراء و افکار خود را به صورت کتاب می‌نوشت؛ واضح و دقیق، بدون حشو و زوائد. اصل موضوع را روشن و موجز بیان می‌کرد. فیلسوف شفاهی نبود. فیلسوف کتابی بود.


در میان همه آن آثار مکتوب، کتاب بسیار مهم ایشان "افسون‌زدگی جدید با عنوان فرعی "هویت چهل‌تکه و تفکر سیار"، نقطه کانونی آثار ایشان است. گویی آثار قبلی پرتوهایی هستند که در این نقطه جمع می‌شوند و آثار بعدی شعاع‌هایی هستند که از این نقطه سرچشمه می‌گیرند. برای مثال جمع‌بندی و سنتز "آسیا در برابر غرب"، "بت‌های ذهنی و خاطره ازلی" و...، "افسون‌زدگی جدید" است و همین کتاب مبنا، اساس و دلیل نوشته شدن آثاری همچون "نگاه شکسته"، "پنج اقلیم حضور"، "فانوس جادویی زمان" و... است. موضع دکتر شایگان در آن اثر، کار را به آن‌جا می‌کشاند که چنین آثاری را بعدا خلق کند.


اگرچه ایشان جهان را در دوره‌ای می‌بیند که هیچ چیز، هیچ مرکزی ندارد و همه چیز موزائیک‌وار در کنار هم قرار گرفته است، اما اگر بنا باشد کتابی از ایشان را در مرکز آثارشان جای دهیم، به‌نظر می‌رسد افسون‌زدگی جدید همان کتاب مرکزی خواهد بود. کتابی بسیار خوب که برای همگان آموزنده است؛ از جوانان تا پیران.

  • علی غزالی‌فر

 

کسی را می‌شناسم که هر کتاب اخلاقی، دینی یا معنوی را به‌دست می‌گیرد، برگ زرین جدیدی بر دفتر رذائل نفس او افزوده می‌شود. هر کتاب خوبی، بدی‌های بدیعی را در او نهادینه می‌کند، حتی کتاب‌های مقدس. و به همین صورت با این سیر مطالعاتی پله‌های انحطاط را رو به اسفل‌السافلین بسیار عالی طی می‌کند. علت این سیر قهقرایی چیست؟

ابتدا خیال می‌کردم مسئله باید بسیار پیچیده باشد، اما حالا گمان می‌کنم علت اصلی معلوم شد. این شخص در مواجهه با هر مطلب اخلاقی، دینی یا معنوی خودش را مخاطب مطالب مربوط به نیکان و مؤمنان می‌داند و دیگران را مصداق بدی و پلیدی. لابد به این دلیل که او، برخلاف آنان، این کتاب‌ها را می‌خواند! بدین ترتیب، هر روز حسن و فضیلت جدیدی در خودش کشف می‌کند که، تاکنون، از آن پاک بی‌خبر بود. پس از آن هم نوبت به این می‌رسد که درباره بدان قضاوت‌های دقیق و مفصل کند و در گام بعدی به این فکر کند که رفتار او با این پلیدان به چه شیوه‌ای باید باشد.

احتمالا این رویه کاملا برخلاف شیوه‌ای است که یک انسان دغدغه‌مند در زمینه اخلاق، دین یا معنویت باید در پیش بگیرد. ابوعثمان حیری، عارف نامدار قرن سوم هجری، می‌گوید: «هیچ‌کس عیب خود نبیند تا از خود نیکو بیند. که عیب نفس کسی بیند که در همه حال‌ها خود را نکوهیده دارد.» 

  • علی غزالی‌فر


پشت قفسه‌ها بودم و کسی را نمی‌دیدم. فقط صداها را می‌شنیدم:

- نه اینو نمی‌خرم. آخه خیلی کتابِ نخونده دارم.

- خب اینو هم بخر بذار کنار بقیه و نخونش!

- چی می‌گی آی سالمی؟!

- والا... خب یک کتاب به کتابای نخونده‌ت اضافه بشه. چی میشه؟

- آخه من تازگیا یه مشکلی دارم.

- من از بچگی مشکل داشتم و هر روزم یه مشکل جدید میاد سراغم. مشکلات من از این کتابا هم بیشتره. ربطی نداره.

- مشکل من یه چیز دیگس. چطور بگم. دلشوره دارم که نکنه ویل دورانتو نخونم. حتی شبا خود ویل دورانت میاد به خوابم. باور می‌کنی؟ انگار توقع داره کتابشو کامل بخونم. باور کن اگر همه‌شو بخونم دیگه هیچی از زندگی نمی‌خوام. راحت سرمو میذارم زمین و می‌میرم.

- عالیه! دوره‌شو برات میارم.

- نه بابا. خیلی وقته اونو دارم. چطور بگم. من‌که بچه ندارم. تنهام. همه زندگیم کتاباس. "تاریخ تمدن" هم حکم بچه‌های منو داره.

- خب باشه. کتابای دیگه‌شو برات میارم. تازگیا چنتا کتاب جدید ازش ترجمه شده.

- عاشقشم. زندگی با همچین نویسنده‌ای خیلی باارزشه.

- آره، چنتا کتاب درباره زندگی هم نوشته. بذار الان برات پیدا می‌کنم.

- مگه بچه چیه؟ ها؟ یه جور سرگرمیه که آدم با خودش تنها نمونه. خب کتابا هم همین کارو میکنن دیگه. منکه اصلا احساس تنهایی نمی‌کنم... باور کن... جدی می‌گم. هیچ کمبودی هم ندارم. حتی آی سالمی من میرم دلم هم براشون تنگ می‌شه. وقتی میام بیرون آی سالمی خدافظ فکرم پیش اوناس. الانم یادم افتاد که تو خونه...


تَلَق. در بسته شد. فروشنده در حال گشتن کنار من آمد. به من زل زد:

- پیداش نمی‌کنم. شما کتابای ویل دورانتو لابه‌لای این کتابای دست‌دوم ندیدی؟


گفتم ندیدم، اما همچنان به من خیره بود:

- آقا من یه چیزی می‌دونم. می‌خواید به شما بگم؟


بدون این‌که منتظر پاسخ من باشد، ادامه داد:

- آدمایی که کتاب می‌خونن هر کدوم یه جورن. مشتری‌های من هیچ‌کدوم مث هم نیستن. من نمی‌دونم این‌کتابا با آدما چیکار می‌کنن!

- خود شما کتاب می‌خونید چه حسی دارید؟ چه اتفاقی براتون میوفته؟

- هیچی. منکه نمی‌خونم... اما...


سرش را پایین انداخت و دوباره به من نگاه کرد. دست‌هایش را از آرنج و مچ به‌شدت تکان می‌داد، انگار که آنها را می‌تکاند، دنباله حرفش را گرفت:

- خب، البته کتابا رو خیلی دوست دارم، اما نمی‌خونم. یعنی نمیشه بخونم. آخه نمی‌دونم کدومو بخونم. چطوری از بین چند هزار کتاب یکیو انتخاب کنم؟

- مشتری‌ها چطوری انتخاب می‌کنن؟

- اونا چیز خاصی می‌خوان. اما همه کتابها برای من مساوی هستن. هیچ‌کدوم مهمتر از بقیه نیست. هست؟


کتاب کهنه‌ای را از زیر یک ستون مجله کشیدم و برانداز کردم. به طرفش گرفتم و پرسیدم:

- اینو چند میدین؟

- این کتاب بیشتر از بیست ساله که تو بازار نایاب شده. الان چاپ بشه کمتر از سی‌وپنج تومن نیست، اما من میدم بیست‌وپنج تومن.

- شما که اینا رو نمی‌خونید، چطوری اونها رو می‌شناسید؟

- بیشتر مشتریا خودشون می‌دونن چی می‌خوان. بعضی وقتام با بعضیا صحبت می‌کنم و ماجرای بعضی کتابا رو متوجه می‌شم.

- پس برای این کار هم لازم نیست اونا رو بخونید؟

- مگه سوپری و داروفروش همه جنساشونو خودشون امتحان می‌کنن؟ ما هم مثل همونا هستیم. اگر یه دکتر همه داروها رو خودش بخوره که می‌میره. منم همه این کتابا رو بخونم نفله می‌شم. این همه کتاب متنوع و عجیب‌غریب بره تو ذهن آدم، چه بلایی سرش میاد؟ پاک دیوونه می‌شه. خلاص.


با هم رفتیم که حساب‌کتاب کنیم. وقتی کارت بانکی را به طرفم گرفت، باز هم به من خیره شد:

- البته اینم بگم. آدم کتابا رو هم نخونه، همین‌که اطرافش باشن و با اونا سروکله بزنه، یه چیزیش میشه. آدم از دست کتابا قسر در نمی‌ره.


کارت را گرفتم و سری تکان دادم. از در مغازه که بیرون می‌رفتم، زن میانسالِ فربه‌ای تلوتلوخوران از کنارم گذشت و داخل شد:


- آی سالمی راسی یادم رفت. تازگیا رمان "ابله"...

  • علی غزالی‌فر


بحث حقوق زنان در ایران به‌قدری پیچیده و حساس است که شبیه میدان مین شده. گویی همه چیز روشن و بدیهی است و فقط باید با اراده‌ای جدی آن را اجرا کرد. هر گونه چون‌وچرایی هم عواقب وخیمی دارد. هر سخنی باعث رنجش و دلخوری عده زیادی می‌شود و هر کلمه‌ای، همچون چکاندن ماشه‌ای، میلیون‌ها نفر را منفجر می‌کند. در این شرایط پرتنش انسان جرأت نمی‌کند چیزی بگوید. من هم که اول ترسوی عالم. از این روی، فقط به ذکر یک نکته کلی و سربسته اکتفا می‌کنم.

هر حقوقی برای زنان باید ملازم با حقوقی برای مردان باشد. جنبش حقوق زنان نباید به قیمت زیر پا گذاشتن حقوق مردان تمام شود؛ زیرا در این صورت در بلند‌مدت به زیان زنان خواهد بود. حقوقی که عملی نشود، چه فایده‌ای دارد؟ حقوق زنان باید، همه‌جانبه، معقول و مقبول باشد و نه این‌که فقط خوشایند آنان باشد. به هر حال آقایان هم در کاسه سر خود مقداری مغز دارند که با آن برای آینده خاکستری‌شان حساب‌وکتاب می‌کنند.

فراموش نکنیم سوژه انسانی در مواجهه با جنس مخالف همه عقلانیت ابزاری خود را فرامی‌خواند. سوژه مدرن با بسیج همه عقلانیت ابزاری خویش به مصاف جنس مخالف می‌رود. 

  • علی غزالی‌فر