- امروز چطور بود؟
- مثل هر روز و مثل هیچ روز.
- چه کنیم که روزمان مثل هیچ روزی نباشد؟ چه کنیم روز خوبی داشته باشیم؟ چگونه روزمان کاملا و بسیار مفید میشود؟
- منظورتان چیست؟
- یعنی اینکه همه روز را طوری سپری کنیم که از تک تک لحظات آن بهترین استفاده را ببریم.
- نمیدانم. چنین چیزی که برای من غیرممکن است.
- پس بگذاریم هر طور که گذشت بگذرد؟ حتی با میانمایگی و روزمرهگی؟
- این دیگر چه حرفی است!؟ این نتیجه را از کجا بهدست آوردید!؟ بنا نیست که اگر نتوان – به قول شما – از تک تک لحظات استفاده کنیم، کل آن را رها کنیم.
- پس چه کنیم؟
- بهنظرم همه روز فرصتی است که در آن یک چیز متفاوت، فوقالعاده و بدیع را تجربه کنیم. کل روز و همه لحظاتاش مقدمه، بهانه، فرصت یا زمینهای است که چیزی رخ دهد و تجربهای بدیع را از سر بگذرانیم. بهنظرم اگر فقط یک چنین چیزی رخ دهد، همه آن روز مفید و ارزشمند خواهد بود.
- آن چیزی که باید رخ دهد و ما باید تجربه کنیم چیست؟
- اولا که بایدی در کار نیست. این "باید"ها را باید کنار بگذاریم. دوم اینکه دقیقا نمیدانم چیست. فقط میدانم که هر چیزی میتواند باشد، اما ویژگی آن غیرمنتظرهبودن است؛ مثلا میتواند یک کلمه، یک عبارت، یک حس و حال، یک فهم، یک تجربه معنوی، یک کار خوب، یک کتاب خوب، یک انسان خاص و یا خیلی چیزهای دیگر باشد. اگر انسان در روز یک معرفت ساده از هستی دریافت کند که در جانش بنشیند، برای کل روز او کافی است. خرسند از سادگی عمیق و ژرفای آرام.
- امروز برای شما چه چیزی رخ داد؟
- همین گفتگو.
"مریم میرزایی ایدز گرفت. از هموطنانم صمیمانه میخواهم دعا کنند". گوشی را دوباره در جیبم گذاشتم. محمد از این چیزها زیاد میفرستاد؛ زیرا روحیه لطیف انساندوستانه او شامل صغیر و کبیر و بعید و قریب و عدو و حبیب و همه کس و همه چیز میشد.
طی آن روز و فردا، اخبار از در و دیوار و درخت و زیر بوته و از هر سوراخ و روزنهای باریدن گرفت و من از ماجرا باخبر شدم. دو روز بعد به یاد پیامک افتادم و دوباره آن را خواندم:"مریم میرزاخانی فیلدز گرفت. به هموطنانم صمیمانه تبریک میگویم". باز هم اشتباه خواندم چون نه او را میشناختم و نه میدانستم فیلدز چیست. البته خوشحالم بودم که اشتباه فهمیدم؛ "ای بهتر از هزار یقین اشتباه من".
اما امروز خبر هولناک مرگ ناگهانی این دانشمند بزرگ و جوان به گوشم رسید و... . و چه کنم؟! "چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد".
چنین مرگی به وضعیت ذهنی انسان خلل وارد میسازد و تعادل او را به هم میریزد. اندوهی غریب بر انسان سایه میافکند و غمی عمیق در جان او چنگ میاندازد، همچون از دست دادن آشنایی نزدیک. بیجهت نیست؛ زیرا دانشدوستان با دانشمندان خویشاوندان روحی و معنوی هستند و زندگی را به نوعی با آنان سر میکنند. بدون آن فرزانگان، زندگی ظرف ملال و میانمایگی خواهد بود. اما "چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد". فقط باید روزها بگذرد و زمان جلو رود تا از تیررس چنین غمی خارج شویم، اما غم جانکاه از دسترفتن چنین انسانهایی برد زیادی دارد و زخمی عمیق بهجای میگذارد. مرگ هر دانشمندی خلئی بزرگ و دردناک در حیات روحی و معنوی اهل فکر و فرهنگ به جای میگذارد که با هیچ چیزی جبران نمیشود؛ زیرا هر متفکر اصیلی روزنهای منحصر به فرد به سوی حقیقت و جهان معناست. حقیقت و معنای جدید از طریق چنین انسانهایی ظهور میکند و به ما میرسد.
پایان یک هستی و آگاهیِ روبهگسترش یک تراژدی وجودی است و انهدام ناگهانی چنین امر مهمی بخشی از ما را نیز ویران میکند. لذا این شعر جان دان (1527-1631) هم بیش از همه در مورد فرزانگان صادق است:
"مرگ هر انسانی جان مرا میکاهد
که من در بشریت درآمیختهام
پس کس مفرست تا بدانی ناقوس مرگ که به صدا در آمده است
این ناقوس مرگ توست".
درددل. فقط دردل میکرد: "نداشتم، ندارم و نخواهم داشت. من چیزی را میخواهم که میدانم حتی در آینده هم نمیتوانم داشته باشم؛ چیزی که نه بهدست میآید و نه هیچگاه خواستنش به پایان میرسد. خواستنی که همچون حریقی مرا میسوزاند و از روح من تغذیه میکند و پس از نابود کردن من، آخرین شعلهای است که از هستی ویران من خاموش میشود".
منظورش کنش جنسی مطلوب با یک محبوب است. این سخن فقط متعلق به این جوان و آن نوجوان نیست. این سخن، ذهنیت چند نسل کامل است؛ نسلهایی که جوانیشان در تباهی گذشت و مابقی زندگی را نیز در ویرانی سر میکنند. بحران انسانی آن است که یکی از ضروریترین نیازهای فردی و خصوصی وجود بشری کاملا از اختیار او خارج شده است. یک امر طبیعی کاملا به اسارت فرهنگ درآمده است. چه باید کرد؟ چه میتوان کرد؟
وقتی که در جهان عینی هرگونه راهحلی منتفی میشود، اندیشهای غلیظ در درون انسان به جریان میافتد. وقتی اراده انسان به بنبست میخورد، اندیشه او آغاز میشود. انسان مجبور میشود که بیندیشد. و اگر نه کاملا، که تا حدی از بار و فشار آن را با اندیشه خود کم کند. در اینجا هم جنبههای سوبژکتیو انسان بیشتر فعالیت میکنند تا کمبود جنبههای ابژکتیو امر جنسی جبران شود و روان انسان ازهم نپاشد.
کنش جنسی انسان یک امر کاملا طبیعی نیست. کاملا فرهنگی هم نیست. کنش جنسی، طبیعی-فرهنگی یا نیمهطبیعی و نیمهفرهنگی است. علیرغم اینکه امر جنسی ریشه در طبیعت دارد اما در هر زمان و مکانی یک صورت فرهنگی هم پیدا میکند. فرهنگ نیز با تفکر گره میخورد و با آن دگرگون میشود. به همین دلیل اندیشیدن به امر جنسی صورت فرهنگی آن را تغییر میدهد؛ اما نه هر اندیشهای. امروزه نیز این امر موضوع تفکر شده است. اما فقط موضوع تفکر فردیست و نه تفکر جمعی. نتایج تفکرات فردی روی هم انباشته نمیشود و هیچکس از نتایج مثبت و نقاط قوت تفکر دیگری بهرهمند نیست. هر کسی به تنهایی بار تفکر را در این زمینه به دوش میکشد. در نهایت نیز تغییری کلی حاصل نمیشود.
درست است که کنش جنسی را فرد در خصوصیترین شرایط خود انجام میدهد، اما این کار را در چارچوب و زمینهای محقق میسازد که ابدا توسط خود او شکل نگرفته است. به عبارت دیگر، سوژه هرگز فاعل کامل کنش جنسی در تمامیت معنایی آن نیست. سوژه، ازپیشافکندهشده در امر جنسی است و همیشه آغاز آن را در پس پشت خود دارد؛ یعنی کنش جنسی را از میانههای آن آغاز میکند. مرزهای امر جنسی هیچگاه توسط سوژه منفرد تعیین نمیشود. به همین دلیل یکی از ویژگیهای کنش جنسی میانبودگی آن در زمینه صورت فرهنگیاش است. هیچکس در نقطه صفر امر جنسی قرار ندارد و لذا هیچکس کنش جنسی را از نقطه صفر آن شروع نمیکند. نقطه صفر امر جنسی در آگاهی جمعی سوژهها رقم میخورد و سوژه منفردی که از وضع موجود راضی نیست به تنهایی هیچ کاری نمیتواند بکند. سوژه منفرد برای رهایی از محدودیتهای فعلی خود را به مرزهای امر جنسی میکوبد؛ آنقدر میکوبد تا در نهایت متلاشی شود؛ همچون یک زندانی که با دستهای ناتوان خود بر دیوارههای سیاهچاله خود سیلی میزند تا آزاد شود، اما در نهایت ناکام میماند و نابود میشود. امروزه نیز راهحل را باید در آگاهی جمعی جستجو کرد. روش آن نیز خرد جمعی است که شرط آن انباشته شدن نتایج تفکرات فردی است.
فایده انباشته شدن نتایج تفکرات فردی دو چیز است: اول اینکه یک معرفت بزرگ و بهتر نسبت به امر جنسی حاصل میشود که باعث میشود همگان به آگاهی برتری در این زمینه دست پیدا کنند. ما متاسفانه امروزه هیچ نظریه کلان بومی در این زمینه نداریم. و دوم اینکه خرد جمعی تبدیل به یک فرهنگ کلی و عمومی میشود. این فرهنگ معقول میتواند در آینده اوضاع این زمینه را بهبود بخشد؛ زیرا مشکل نه خود امر جنسی بلکه معنای آن است. مشکل نه شکل طبیعی بلکه صورت فرهنگی آن است. نحوه مواجه شدن با امر جنسی و نسبت ما با آن نیاز به بازاندیشی متفکران دارد. در جامعه باید گفتگوی آزاد و بحث انتقادی در امر جنسی به عرصه خرد جمعی ارتقاء پیدا کند تا صورت جدیدی به آن بدهد. کارکرد همه امور فرهنگی، بدون استثنا، در این زمینه آن است که بستری برای هدایت آن فراهم کنند و نه اینکه فقط مانع آن شوند. اما امروزه همه امور فرهنگی، بدون استثنا، فقط مانعی در برابر آن هستند. البته این وضع دوام نمیآورد؛ زیرا نیروی این جریان خروشان همه چارچوبها را خورد میکند و همه چیز را در هم میشکند و تار و پود فرهنگ را از هم میدرد. جریان خروشان رودخانه در بستر آرام میگیرد اما سد را میشکند.
اگر چنین نشود، بحران تبدیل به انفجار میشود. انفجار سوژههای جنسی کل صورت فرهنگی را از هم میدرد و متلاشی میکند و طبیعت عریان بشری را آشکار میسازد؛ طبیعتی که جز آمیزهای خروشان از خشم و شهوت چیزی دیگری نیست. این طبیعت سرکش فقط با صورت فرهنگی مهار میشود. هماکنون صدای نعرههای این هیولا در زیر نقاب فرهنگی همه شبکههای اجتماعی به گوش میرسد.
ما بسیار، بلکه همیشه، بحث میکنیم. اما فقط بحث میکنیم و هیچ نتیجهای بهدست نمیآوریم؛ هیچ معرفتی، هیچ فهمی، هیچ. حرف میزنیم، اما نه چیزی میفهمیم و نه به کسی چیزی میفهمانیم. اگر در هر بحثی نکتهای میآموختیم، اینک خردمندان بزرگی شده بودیم. مشکل کار کجاست؟
اگر هنگام بحث با کسی، قصد و غرض ما این نباشد که از او و با او چیزی بیاموزیم، آنچه بهدست میآوریم فقط سوءتفاهم است؛ نه ما او را درست خواهیم فهمید و نه او ما را. در این حالت هر چه بحث بیشتر پیش رود، فقط بر سوءتفاهم اضافه میشود. سوءتفاهم یک دور باطل است که مرتب بیشتر میشود؛ زیرا هر سوءتفاهمی، سوءتفاهم دیگری را پیش میآورد و در نهایت نیز سلسله بیپایانی از بدفهمی و کجاندیشی بهوجود میآید.
اگر قصد داریم واقعا چیزی را به کسی بفهمانیم، باید پیشاپیش قصد کنیم که چیزی از او بیاموزیم. بحث یک طرفه همیشه قرین سوءتفاهم است. فهم، همیشه، دو طرفه و جمعی است. سوءتفاهم هنگامی رفع میشود و فهم در صورتی رخ میدهد که بهطور جدی قصد کنیم از پیله ذهن خود بیرون بیاییم و به روی ذهن دیگری گشوده شویم.
فایده این گشودگی فقط فهمیدن طرف مقابل نیست. باور کنیم که حتی معنای حرفها و افکار خودمان را هم فقط در یک گفتگوی سازنده میتوانیم درست بفهمیم. همچنین، به این مطلب بیندیشیم – آنقدر بیندیشیم تا تصدیق کنیم – که واقعا چقدر خوب است که میتوانیم در هر گفتگویی و از هر کسی چیزی بیاموزیم، حتی اگر آن شخص هم قصد آن را نداشته باشد. اساسا آنچه در پایان یک گفتگوی واقعی و سازنده فهمیده میشود، پیشاپیش در ذهن هیچکدام از دو طرف گفتگو وجود ندارد. کارل یاسپرس (1883-1969) میگوید: "حقیقت با دو تن آغاز میشود".
لیوان را کنار دستش میگذارم. آن را بلند میکند و رو به چراغ میگیرد و جدی به آن خیره میشود؛ همچون پزشکی که عکس مغز بیمار رو به مرگی را نگاه میکند.
- این چیه درست کردی؟!
بلند میشود و به سمت قوری میرود. دو اتم برگ چای میریزد و چند مولکول اکسیژن و هیدروژن کم و زیاد میکند. بعد از چند دقیقه با لیوانی در دست و تبسمی بر لب برمیگردد. با لیوان به طرف من اشاره میکند.
- چای اینه. یاد بگیر!
خب چه فرقی کرد؟! اینکه شبیه همان است، جز این که او بر خوب بودن چایش پافشاری میکند و من کوتاه میآیم. اصلا من چگونه میتوانم از خودم دفاع کنم و چای خودم را خوب بدانم؟ نه اینکه چای او بد بود. نه، اما چای من هم بدک نبود. کیفیت چای به صورت یک طیف است و حد و مرز واضح و مشخصی میان تغییرات آن وجود ندارد. هیچ ملاک عینی و همگانی هم در کار نیست. لذا هر کسی میتواند درجه خاصی را خوب بداند و بر آن پافشاری کند. هیچکس هم نمیتواند نظر او را تغییر دهد. اینگونه است که اختلاف پیش میآید و نزاعها حل نمیشود و همه، تا جایی که امکانات اجازه دهد، به جان هم میافتند.
بیشتر امور زندگی به همین صورت است؛ مثل کیفیت چای. راه حل این است که در مسائل کوچک و امور جزیی مهربان باشیم و تساهل به خرج دهیم و کوتاه بیاییم. همه نزاعهای بزرگ زندگی هم از اختلافهای کوچکی، مثل چای، شروع میشود. میتوانیم جنگهای بزرگ زندگی را، در همین موقعیتهای کوچک، در نطفه خفه کنیم. آری، میتوانیم تا ابد در حد مرگ بر سر چای بجنگیم و همدیگر را دفن کنیم، اما بهجای اینکه بر سر رنگ چای بحث کنیم، از چای هم بنوشیم و تعریف و تشکر کنیم. همه چیز را بهانه محبت و مهربانی سازیم و از روابط خوب لذت ببریم.
بلند میشوم و لیوانی از چای او برای خودم میریزم.
- دستت درد نکنه! واقعا عالیه! به این میگن چای. از این به بعد فقط تو چای درست کن!!
- نه، چای تو هم خوب بود.
- من چای تو را ای دوست، چون چای خودم دیدم / چون چای خودم خوردم.
- چی میگی؟!
- دارم برای چای خوبت شعر میگم.
- مارو گرفتیا! برای چای خودت شعر بگو!
- من چای تو را ای دوست، در ظرف نمیریزم / در حلق یهو ریزم.
یکی از همسایههای ما آدم تنهایی است که با دو سگ زندگی میکند. یکی از آنها به اندازه توپ هندبال است و دومی شبیه به خربزه مشهدی. دیروز هم یکی دیگر از همسایهها به جرگه سگداران پیوست. البته وجود مبارکش را زیارت نکردهایم، اما صدای نکرهاش میآید. روزبهروز بر تعداد این حضرات اضافه میشود و تا چند وقت دیگر باید کل ساختمان را به آنها تحویل دهیم؛ زیرا، برعکس ما، با خیال راحت تولید مثل میکنند. اما چرا انسانها از انسانها روی تافتهاند و به حیوانات روی آوردهاند؟
انسانهای امروزی نه تنهایی خود را تاب میآورند و نه با کسی رابطه درستی برقرار میکنند. تنهایی خود را تاب نمیآورند؛ زیرا برای تنهایی چیزی ندارند. سرکردن با تنهایی، درونی پر و غنی از امور روحی نیاز دارد که کمتر کسی دغدغه آن را دارد. امکان ارتباط خوب با دیگران نیز وجود ندارد؛ زیرا بیشتر روابط امروزی بدون دیگرخواهی و مبتنی بر خودخواهی شده است. هدف، کشیدن شیره هستی و زندگی طرف مقابل است. غایت، حداکثر بهرهبرداری برای تأمین خواسته و رسیدن به آرزوهاست. دیگری وظیفه دارد آرزوها یا دستکم خواستههای مرا برآورده سازد و گرنه به چه درد من میخورد. آغاز هر رابطهای با این پرسش آغاز میشود: "به چه درد من میخورد"؟ اما این پرسش آغاز رابطه نیست، بلکه پایان آن است. کسی که چنین نگاهی به طرف مقابل داشته باشد، امکان هر گونه رابطه خوب انسانی را منتفی کرده است. وقتی دو طرف رابطه نسبت به هم نگاه ابزاری داشته باشند، محال است رابطهای شکل بگیرد یا دوام پیدا کند.
امروزه فرد به خودی خود ارزشی ندارد. و لذا صرف با او بودن مطلوبیتی ندارد. نگاه به انسانها کاملا ابزاری است. حال وقتی اشخاص تبدیل به اشیاء شوند، اشیاء نیز جای اشخاص را میگیرند. همچنین، افراد به دنبال یک دیگری واقعی و مطلوب هستند، اما پیدا نمیکنند تا بتوانند با او رابطه ایدئالی داشته باشند. در چنین حالتی یک شیء جایگزین چنین مقصودی میشود و به مقام یک شخص ارتقا پیدا میکند و تبدیل به دیگری میشود. دوست انسان میشود سگ یا گیتار یا سیگار. اما مشکل این است که اگر کسی با اشیاء زندگی کند، نمیتواند یک شخص باشد. کسی که انسانها را به زندگی خود راه ندهد، انسانیت خود را نیز از دست میدهد؛ زیرا انسانیت یعنی باانسانها بودن؛ باانسانها زیستن.
همگان، در همه زمینهها، دم از عقلانیت میزنند. هر کسی خود را مصداق تام و تمام آن میداند و طرف مقابل را متصف به عکس آن میکند. بهراستی نشانه عقلانیت چیست؟ بسیاری گمان میکنند که عقلانیت به معنای قدرت متقاعدکردن دیگران با استدلال است. هر چقدر بهتر بتوانیم افراد بیشتری را با استدلالهای خود متقاعد کنیم، به این معناست که از عقلانیت بهتر و برتری برخورداریم. به عبارت دیگر عقلانیت نسبت مستقیمی با قدرت متقاعد کردن دیگران دارد.
اما این مطلب درست نیست. اگر هم باشد، مهم نیست؛ زیرا در اینجا امکان عدم صداقت و خودفریبی بسیار زیاد است. به همین دلیل برای کشف عقلانیت ملاک بهتر و شفافتری لازم داریم. نشانه عقلانیت استعداد متقاعدشدن با استدلال دیگران است. به عبارت دیگر عقلانیت بیش از آنکه به معنای متقاعدکردن دیگران با استدلال باشد، وابسته به میزان متقاعدشدن با استدلال دیگران است.
هر کسی به خود رجوع کند و ببیند تاکنون چقدر حاضر شده است که بهخاطر استدلال بهتر و قویترِ رقیب از مدعای خود دست بردارد. اگر ما از کسانی هستیم که تا وقتی به سود مدعای ما دلیل وجود دارد به عقلانیت پایبندیم، و آنجایی که اینگونه نباشد، آن را جدی نمیگیریم، بدانیم که فرسنگها با عقلانیت فاصله داریم. خوب است که انسان در مورد فضیلتهایی همچون عقلانیت به خودش هم کمی شک کند. این نیز مقتضای عقلانیت است.
دستبردار نبود. رفته بود و برای بیست و چندمین بار سیر مطالعاتی گرفته بود. از هیجان بالا میپرید، چپوراست میشد و پایین میآمد. از خوشحالی هم نیشش تا قفا باز بود؛ زیرا صراط مستقیم تضمینی فلسفه را یافته بود. به او گفته بود که فقط آنچه را گفتم و فقط به همان ترتیب مطالعه کن! یک صفحه غیر از آنچه مشخص کردم نخوان و گرنه چنین و چنان...!
مطالعه نکردن مصیبتی است، اما مطالعه کردن هم آفات عجیب و غریبی دارد. بدون شک سیر مطالعاتی مفید است، اما نباید در ارزش و کارکرد آن اغراق کرد. همچنین باید نگاه درستی به آن داشته باشیم تا حد و مرزهای آن را بشناسیم. سیر مطالعاتی در عرض پراکندهخوانی نیست و هیچکدام جانشین دیگری نمیشود. به همان اندازه که سیر مطالعاتی مفید است، پراکندهخوانی هم مزایای خود را دارد. این اقتضای سرشت خود کتابهاست؛ زیرا دلیلی وجود ندارد که همه کتابها به یک شیوه خوانده شوند و آن شیوه هم این باشد که کتاب از اول تا آخر به ترتیب صفحات مطالعه شود.
منظمخوانی که همیشه معیار نیست، بلکه داشتن ذهن منظم و فهم منسجم ملاک است. به عبارت دیگر وضعیت درونی خواننده تعیینکننده است و نه آنچه در بیرون قرار دارد. باید ببینیم خواندنیها در چه ظرف ذهنییی ریخته میشوند. نظمِ ذهن و ساختارِ فهم از سیر مطالعاتی مهمتر است. لذا مهم آن است که هر مطلبی در جای درست خود در فضای ذهن قرار بگیرد و ارتباط آن با سایر مطالب بهدرستی برقرار شود. ممکن است کسی بسیار مرتب و منظم آثاری را طبق یک سیر منطقی مطالعه کند، اما، بخاطر داشتن ذهنی آشفته و فهمی پریشان، هیچ طرفی نبندد و نصیبی نبرد؛ زیرا نتیجه نهایی در گرو این است که آنچه در کتابهاست بعد از اینکه وارد ذهن شد چه سرنوشتی پیدا میکند. اگر ذهن منظم و منسجم است، از پراکندهخوانی چه باک! همه آنچه در بیرون پراکنده است، در درون جمع میشود. و اگر ذهن آشفته است، از سیر مطالعاتی چه سود! همه آنچه در بیرون منظم و منطقی است، در درون پخش و پریشان میشود.
نکته دیگر اینکه ذهن باید مجال بازیگوشی هم داشته باشد تا شادابی خود را نگه دارد و تر و تازه بماند. محدود کردن خود به یک زمینه خاص، ذهن را خفه و فهم را نفله میکند. ذهن انسان در پراکندهخوانی نفسی تازه میکند. در غیر این صورت، ذهن در زیر دهها سیر مطالعاتی سختگیرانه و سلیقهای له میشود؛ دفن میشود. وانگهی گاهی با گشودن تصادفی کتابی و تمرکز متأملانه بر یک عبارت، یکباره آذرخشی میجهد و ذهن در یک آن روشن میشود و فهمی ژرف با چگالی بالا در دامن انسان میافتد. و چه بسا همه دانستههای قبلی در ساختار جدیدی شکل دیگری پیدا کنند و معنای جدیدی برای همه چیز پیدا شود.
نتیجه آنکه قطعا پراکندهخوانی هم خوب است، اما فقط پراکندهخوانی حتما بد است. پس با خیال راحت پراکندهخوانی هم بکن، اما فقط پراکندهخوانی نکن!
(نخیر! اشتباه تایپی نیست... حواسم هست)
یک آقایی هست، یعنی بود؛ چون متعلق به قرن هفدهم است... نه ببخشید، قرن هجدهم؛ چون در سال 1790 مُرد. قبلش هم در سال 1723 بهدنیا اومده بود. عدد هفت باعث اشتباه من شد. نمیدانم این چه قانونیست که هر عددی باشد، قرن بعدی به حساب میآید! با این قانونِ مندرآوردی، من همیشه به خطا میروم. بگذریم! اصلا چه فرقی میکند چه قرنی باشد؟! تاریخ که مهم نیست. یک مشت عدد است دیگر. کم و زیاد شدنش که تاثیری ندارد. پول که نیست. غیر از پول هر چیزی تبدیل به عدد شود، اهمیتش را از دست میدهد، حتی انسانها. فقط پول است که اعدادش مهم است. خیلی هم مهم است؛ آنقدر مهم است که خیلی مهم است.
آن آقای
قرن هجدهمی هم متوجه این چیزها بود؛ اینقدر متوجه این چیزها بود که اولین نفری
بود که متوجه این چیزها شد. حالا عرض میکنم چرا. ایشان، ابتدا، در دانشگاه منطق و
فلسفه تدریس میکرد. خیلی درس داد؛ آنقدر درس داد تا جاییکه به او گفتند حالا بنشین
و درس بده! اینطوری شد که صاحب کرسی فلسفه شد. چند سالی روی این کرسی نشست تا
اینکه فهمید نخیر، تا ابد هم بنشیند چیزی از علوم انسانی به چنگش نمیآید. البته
اشتباه میکرد؛ چون اگر سه قرن دیگر دوام میآورد و به دانشگاههای اینجا میرسید
با همان نشستن به همه چیز میرسید. ولی خب آن زمان این را نمیدانست. خلاصه ترسید
دستاش به جایی نرسد و سرش بیکلاه بماند. برای همین به دنبال یک راه دیگر رفت تا
بلکه عاقبت به خیر شود. رفت و کار پژوهشی انجام داد و در آخر یک کتاب خیلی خفن
نوشت که همیشه از یادم میرود اسماش چیست؛ چون اسمشاش خیلی بلند است. اما میدانم
یک "تحقیقی درباره طبیعت و علل ثروت ملل" بود. اِه!... همین است. خودش
است. اسماش این است. اسماش خودش است؛ یعنی خودش اسماش است. همان کاری را که
کرده است اسماش را همان کاری گذاشته که کرده است. برعکس اینجا که اسم کارها
همیشه برعکس است. مثلا همه جوانان درسخوان را جمع میکنند، اما بعد کارهایی میکنند
که نفله شوند و کسی درس نخواند. آن وقت اسم آنجا را میگذارند دانشگاه مرجع جهان
در علم و دانش و حقیقت.
به هر
حال آن کتاب خیلی مهم است. راست بگویم – دروغ چرا؟! – در دانشگاه آن کتاب را نخواندیم،
اما، در عوض، صد کتاب درباره آن خواندیم و هزارتا حرف در باب آن شنیدیم. یعنی یک چنین
دانشگاه کاردرستی وجود دارد! لقمه را از قفا میبلعد. البته همه اینطور هستند اما
دانشگاه از آن طرف این کار را انجام میدهد و نه از این طرف. اگر امتحان کنید،
متوجه میشوید که چقدر دشوارتر است. البته بیدلیل نیست؛ زیرا اگر در دانشگاه فقط
کتابهای اصلی خوانده شود، علم زود تمام میشود و کسی دانشمند نمیشود؛ چون این
کتابها خیلی کم هستند. برای اینکه کسی دانشمند جهان شود باید خیلی کتاب زیاد بخواند.
برای همین باید کتابهایی را که درباره کتابها نوشتهاند، خواند. بعد اگر تمام
شدند، آنوقت باید کتابهایی را که درباره کتابهایی که درباره کتابها نوشتهاند،
خواند و همینطور تا آخر. و همینجور باید عقب عقب رفت تا در علم جلو برویم.
دانشگاه همه چیزش برعکس است. درستاش این است که برعکس باشد و الا برعکس میشود.
تا یادم
نرفته اسم خود آن آقا را هم بگویم: آدام اسمیت. آدام همان حضرت آدم خودمان است.
البته حضرت آدم آنها هم هست. اما آنها چون غربی هستند آنطور صدایش میکنند؛ چون
غربیها که آدم نیستند. برای همین آدم هم ندارند. این آقای آدام از وقتی مُرد خیلی
پشت سرش حرف زدند تا الان. خیلیها میگویند جناب اسمیت، آدام – ببخشید – آدم خوبی
است. خیلیهای دیگر هم میگویند آدم بدی است. البته این خیلیها خودشان خیلی نیستند؛
چون خیلیها در دنیا اصلا او را نمیشناسند.
آنها که
میگویند خوب است، دلیلشان این است که واقعیتهای مهمی را گفته است. آنها که میگویند
بد است دلیل میآورند که حرفهایش بدآموزی دارد. آنها که میگویند خوب است به آنها
که میگویند بد است جواب دادند که او چه تقصیری دارد؟! مشکل از واقعیتهاست که بد
هستند. باز آنها که میگویند بد است، چیزهای دیگری در جواب گفتهاند که من فراموش
کردم و البته مهم هم نیست؛ چون این دعوا هم مثل همه دعواهای دیگر تا الان ادامه
دارد و هیچکس هم کوتاه نیامده است. واقعیت آن است که بستگی به هر کسی دارد که
موضوع کتاب جناب اسمیت را خوب بداند یا بد. میگویند موضوع کتاباش پول است. حالا آن
بنده خدا مگر در آن کتاب در مورد پول چه گفته است؟ خیلی ساده و خودمانی بخواهم بگویم،
این است که میخواهد بگوید که چگونه پولدار شویم. اما به نظر من خودش مهم نیست.
باید ببینیم حرفهایش خوب است یا بد. در این زمینه من با بعضی حرفهایش مخالفم چون
اصلا درست نیست. مثلا میگوید: "حکومتها بر سر هیچ هنری به اندازه هنر پول گرفتن
از مردم با یکدیگر به رقابت برنمیخیزند". اما به نظر من دانشگاهها اینطوری
هستند و بر سر پول رقابت میکنند. البته این خیلی مهم نیست. مهم آن است که به نظر
من او یک اشتباه اساسی دارد.
جناب
اسمیت در بحث از پول اصلا دانشگاهها را منظور نکرده بود، در حالیکه بهترین راه
برای پولدارشدن تأسیس یک دانشگاه است. چگونه؟ اول باید یک اسم خوب انتخاب کرد.
البته آخرش نیز همین است؛ چون اسم خیلی مهم است. اسم آنقدر مهم است که فقط اسم
مهم است. اصلا اجازه دهید مهمترین حقیقت زندگی واقعی را به شما بگویم: مهم نیست
که چه کاری میکنید. فقط هر کاری که میکنید یک اسم خوب به آن بدهید. بعد از آن، بحث
را از آن کار و پیامدهایش به آن اسم خوب بکشانید. مشاهده خواهید کرد که هیچکس در
مورد آن دیگر بحثی نخواهد داشت. اصلا با اسم خوب هر کاری بکنید خوب میشود. با اسم
خوب آنقدر میشود کارهای خوب کرد که حتی میشود خیلی راحت پول درآورد.