تأملات در فلسفه غیراولی

مشخصات بلاگ
تأملات در فلسفه غیراولی


دست‌بردار نبود. رفته بود و برای بیست و چندمین بار سیر مطالعاتی گرفته بود. از هیجان بالا می‌پرید، چپ‌وراست می‌شد و پایین می‌آمد. از خوشحالی هم نیشش تا قفا باز بود؛ زیرا صراط مستقیم تضمینی فلسفه را یافته بود. به او گفته بود که فقط آن‌چه را گفتم و فقط به همان ترتیب مطالعه کن! یک صفحه غیر از آن‌چه مشخص کردم نخوان و گرنه چنین و چنان...!

مطالعه نکردن مصیبتی است، اما مطالعه کردن هم آفات عجیب و غریبی دارد. بدون شک سیر مطالعاتی مفید است، اما نباید در ارزش و کارکرد آن اغراق کرد. همچنین باید نگاه درستی به آن داشته باشیم تا حد و مرزهای آن را بشناسیم. سیر مطالعاتی در عرض پراکنده‌خوانی نیست و هیچ‌کدام جانشین دیگری نمی‌شود. به همان اندازه که سیر مطالعاتی مفید است، پراکنده‌خوانی هم مزایای خود را دارد. این اقتضای سرشت خود کتاب‌هاست؛ زیرا دلیلی وجود ندارد که همه کتاب‌ها به یک شیوه خوانده شوند و آن شیوه هم این باشد که کتاب از اول تا آخر به ترتیب صفحات مطالعه شود.

منظم‌خوانی که همیشه معیار نیست، بلکه داشتن ذهن منظم و فهم منسجم ملاک است. به عبارت دیگر وضعیت درونی خواننده تعیین‌کننده است و نه آن‌چه در بیرون قرار دارد. باید ببینیم خواندنی‌ها در چه ظرف ذهنی‌یی ریخته می‌شوند. نظمِ ذهن و ساختارِ فهم از سیر مطالعاتی مهمتر است. لذا مهم آن است که هر مطلبی در جای درست خود در فضای ذهن قرار بگیرد و ارتباط آن با سایر مطالب به‌درستی برقرار شود. ممکن است کسی بسیار مرتب و منظم آثاری را طبق یک سیر منطقی مطالعه کند، اما، بخاطر داشتن ذهنی آشفته و فهمی پریشان، هیچ طرفی نبندد و نصیبی نبرد؛ زیرا نتیجه نهایی در گرو این است که آن‌چه در کتاب‌هاست بعد از اینکه وارد ذهن شد چه سرنوشتی پیدا می‌کند. اگر ذهن منظم و منسجم است، از پراکنده‌خوانی چه باک! همه آن‌چه در بیرون پراکنده است، در درون جمع می‌شود. و اگر ذهن آشفته است، از سیر مطالعاتی چه سود! همه آن‌چه در بیرون منظم و منطقی است، در درون پخش و پریشان می‌شود.

نکته دیگر این‌که ذهن باید مجال بازیگوشی هم داشته باشد تا شادابی خود را نگه دارد و تر و تازه بماند. محدود کردن خود به یک زمینه خاص، ذهن را خفه و فهم را نفله می‌کند. ذهن انسان در پراکنده‌خوانی نفسی تازه می‌کند. در غیر این صورت، ذهن در زیر ده‌‌ها سیر مطالعاتی سخت‌گیرانه و سلیقه‌ای له می‌شود؛ دفن می‌شود. وانگهی گاهی با گشودن تصادفی کتابی و تمرکز متأملانه بر یک عبارت، یک‌باره آذرخشی می‌جهد و ذهن در یک آن روشن می‌شود و فهمی ژرف با چگالی بالا در دامن انسان می‌افتد. و چه بسا همه دانسته‌های قبلی در ساختار جدیدی شکل دیگری پیدا کنند و معنای جدیدی برای همه چیز پیدا شود.

نتیجه آن‌که قطعا پراکنده‌خوانی هم خوب است، اما فقط پراکنده‌خوانی حتما بد است. پس با خیال راحت پراکنده‌خوانی هم بکن، اما فقط پراکنده‌خوانی نکن!

  • علی غزالی‌فر

(نخیر! اشتباه تایپی نیست... حواسم هست)

یک آقایی هست، یعنی بود؛ چون متعلق به قرن هفدهم است... نه ببخشید، قرن هجدهم؛ چون در سال 1790 مُرد. قبلش هم در سال 1723 به‌دنیا اومده بود. عدد هفت باعث اشتباه من شد. نمی‌دانم این چه قانونی‌ست که هر عددی باشد، قرن بعدی به حساب می‌آید! با این قانونِ من‌درآوردی، من همیشه به خطا می‌روم. بگذریم! اصلا چه فرقی می‌کند چه قرنی باشد؟! تاریخ که مهم نیست. یک مشت عدد است دیگر. کم و زیاد شدنش که تاثیری ندارد. پول که نیست. غیر از پول هر چیزی تبدیل به عدد شود، اهمیتش را از دست می‌دهد، حتی انسان‌ها. فقط پول است که اعدادش مهم است. خیلی هم مهم است؛ آن‌قدر مهم است که خیلی مهم است.

آن آقای قرن هجدهمی هم متوجه این چیزها بود؛ این‌قدر متوجه این چیزها بود که اولین نفری بود که متوجه این چیزها شد. حالا عرض می‌کنم چرا. ایشان، ابتدا، در دانشگاه منطق و فلسفه تدریس می‌کرد. خیلی درس داد؛ آن‌قدر درس داد تا جایی‌که به او گفتند حالا بنشین و درس بده! این‌طوری شد که صاحب کرسی فلسفه شد. چند سالی روی این کرسی نشست تا اینکه فهمید نخیر، تا ابد هم بنشیند چیزی از علوم انسانی به چنگش نمی‌آید. البته اشتباه می‌کرد؛ چون اگر سه قرن دیگر دوام می‌آورد و به دانشگاه‌های این‌جا می‌رسید با همان نشستن به همه چیز می‌رسید. ولی خب آن زمان این را نمی‌دانست. خلاصه ترسید دست‌اش به جایی نرسد و سرش بی‌کلاه بماند. برای همین به دنبال یک راه دیگر رفت تا بلکه عاقبت به خیر شود. رفت و کار پژوهشی انجام داد و در آخر یک کتاب خیلی خفن نوشت که همیشه از یادم می‌رود اسم‌اش چیست؛ چون اسمش‌اش خیلی بلند است. اما می‌دانم یک "تحقیقی درباره طبیعت و علل ثروت ملل" بود. اِه!... همین است. خودش است. اسم‌اش این است. اسم‌اش خودش است؛ یعنی خودش اسم‌اش است. همان کاری را که کرده است اسم‌اش را همان کاری گذاشته که کرده است. برعکس این‌جا که اسم کارها همیشه برعکس است. مثلا همه جوانان درس‌خوان را جمع می‌کنند، اما بعد کارهایی می‌کنند که نفله شوند و کسی درس نخواند. آن وقت اسم آن‌جا را می‌گذارند دانشگاه مرجع جهان در علم و دانش و حقیقت.

به هر حال آن کتاب خیلی مهم است. راست بگویم – دروغ چرا؟! – در دانشگاه آن کتاب را نخواندیم، اما، در عوض، صد کتاب درباره آن خواندیم و هزارتا حرف در باب آن شنیدیم. یعنی یک چنین دانشگاه کاردرستی وجود دارد! لقمه را از قفا می‌بلعد. البته همه این‌طور هستند اما دانشگاه از آن طرف این کار را انجام می‌دهد و نه از این طرف. اگر امتحان کنید، متوجه می‌شوید که چقدر دشوارتر است. البته بی‌دلیل نیست؛ زیرا اگر در دانشگاه فقط کتاب‌های اصلی خوانده شود، علم زود تمام می‌شود و کسی دانشمند نمی‌شود؛ چون این کتاب‌ها خیلی کم هستند. برای اینکه کسی دانشمند جهان شود باید خیلی کتاب زیاد بخواند. برای همین باید کتاب‌هایی را که درباره کتاب‌ها نوشته‌اند، خواند. بعد اگر تمام شدند، آن‌وقت باید کتاب‌هایی را که درباره کتاب‌هایی که درباره کتاب‌ها نوشته‌اند، خواند و همین‌طور تا آخر. و همین‌جور باید عقب عقب رفت تا در علم جلو برویم. دانشگاه همه چیزش برعکس است. درست‌اش این است که برعکس باشد و الا برعکس می‌شود.

تا یادم نرفته اسم خود آن آقا را هم بگویم: آدام اسمیت. آدام همان حضرت آدم خودمان است. البته حضرت آدم آنها هم هست. اما آنها چون غربی هستند آن‌طور صدایش می‌کنند؛ چون غربی‌ها که آدم نیستند. برای همین آدم هم ندارند. این آقای آدام از وقتی مُرد خیلی پشت سرش حرف زدند تا الان. خیلی‌ها می‌گویند جناب اسمیت، آدام – ببخشید – آدم خوبی است. خیلی‌های دیگر هم می‌گویند آدم بدی است. البته این خیلی‌ها خودشان خیلی نیستند؛ چون خیلی‌ها در دنیا اصلا او را نمی‌شناسند.

آنها که می‌گویند خوب است، دلیل‌شان این است که واقعیت‌های مهمی را گفته است. آنها که می‌گویند بد است دلیل می‌آورند که حرف‌هایش بدآموزی دارد. آنها که می‌گویند خوب است به آنها که می‌گویند بد است جواب دادند که او چه تقصیری دارد؟! مشکل از واقعیت‌هاست که بد هستند. باز آنها که می‌گویند بد است، چیزهای دیگری در جواب گفته‌اند که من فراموش کردم و البته مهم هم نیست؛ چون این دعوا هم مثل همه دعواهای دیگر تا الان ادامه دارد و هیچ‌کس هم کوتاه نیامده است. واقعیت آن است که بستگی به هر کسی دارد که موضوع کتاب جناب اسمیت را خوب بداند یا بد. می‌گویند موضوع کتاب‌اش پول است. حالا آن بنده خدا مگر در آن کتاب در مورد پول چه گفته است؟ خیلی ساده و خودمانی بخواهم بگویم، این است که می‌خواهد بگوید که چگونه پولدار شویم. اما به نظر من خودش مهم نیست. باید ببینیم حرف‌هایش خوب است یا بد. در این زمینه من با بعضی حرف‌هایش مخالفم چون اصلا درست نیست. مثلا می‌گوید: "حکومت‌ها بر سر هیچ هنری به اندازه هنر پول گرفتن از مردم با یکدیگر به رقابت برنمی‌خیزند". اما به نظر من دانشگاه‌ها این‌طوری هستند و بر سر پول رقابت می‌کنند. البته این خیلی مهم نیست. مهم آن است که به نظر من او یک اشتباه اساسی دارد.

جناب اسمیت در بحث از پول اصلا دانشگاه‌ها را منظور نکرده بود، در حالی‌که بهترین راه برای پولدارشدن تأسیس یک دانشگاه است. چگونه؟ اول باید یک اسم خوب انتخاب کرد. البته آخرش نیز همین است؛ چون اسم خیلی مهم است. اسم آن‌قدر مهم است که فقط اسم مهم است. اصلا اجازه دهید مهم‌ترین حقیقت زندگی واقعی را به شما بگویم: مهم نیست که چه کاری می‌کنید. فقط هر کاری که می‌کنید یک اسم خوب به آن بدهید. بعد از آن، بحث را از آن کار و پیامدهایش به آن اسم خوب بکشانید. مشاهده خواهید کرد که هیچ‌کس در مورد آن دیگر بحثی نخواهد داشت. اصلا با اسم خوب هر کاری بکنید خوب می‌شود. با اسم خوب آن‌قدر می‌شود کارهای خوب کرد که حتی می‌شود خیلی راحت پول درآورد.

  • علی غزالی‌فر


"خیلی سخت است و نمی‌توانم بفهمم"، "پیچیده است و متوجه نمی‌شوم"، "مغزم خمیر شد"، "جمجمه‌ام تلیت شد"، "شکافته شدم" و... . این سخنان عبارت‌های رایجی است که از دانشجویان و علاقمندان فلسفه درباره مطالعه کتاب‌های فیلسوفان بزرگ شنیده می‌شود. آنها انتظار دارند این متون همانند سایر کتاب‌ها راحت خوانده شوند. اما چه دلیلی دارد که همه متون را به یک چوب برانیم؟ فراموش نکنیم هدف کتاب‌های اصلی فلسفه انتقال اطلاعات و اصطلاحات فلسفی به خواننده نیست.

به‌طور کلی به دو صورت می‌توان با یک متن مواجه شد: خواندنِ صرف و مطالعه متأملانه و همراه با تفکر. ما عادت داریم که متون را اعم از فلسفی و غیرفلسفی صرفا مطالعه کنیم؛ یعنی به‌راحتی و با سرعت از روی کلمات و عبارات رد شویم و یا حتی پرش کنیم و معنایی کلی از آن بدست آوریم و هیچ‌گونه درگیری فکری جدی با آن نداشته باشیم. البته این روش به‌خودی خود بد نیست اما باید توجه کرد که نمی‌توان با هر متنی این‌گونه مواجه شد. مطالعه صرف، روش مواجهه با متون اصیل و اصلی فلسفه نیست؛ برای مثال نوشته‌های ارسطو، ابن‌سینا، ملاصدرا، اسپینوزا، کانت، هگل، هایدگر، ویتگنشتاین، کواین و... برای مطالعه نیست، بلکه برای تفکر و تأمل است. گاهی حتی لازم است برای فهم معنای برخی عبارت‌های این متون‌ روزها روی یک عبارت درنگ کرد و تأمل نمود. ظاهرا ما حاضر نیستیم علاوه بر هزینه مالی، برای درک و فهم نوشته‌های فیلسوفان هزینه زمانی هم بکنیم. در پایان نیز از آنان شکایت می‌کنیم که مقصودشان را خوب بیان نمی‌کنند و ما آن را در نمی‌یابیم. اما چه اشکالی دارد که برخی متون را بسیار آهسته و با دقت مطالعه کنیم؟ یادمان باشد این امر فقط مختص به دانشجویان نیست، بلکه حتی فیلسوفان بزرگ نیز به همین صورت با متون فلسفی مواجه می‌شدند. حکایت بسیار است که یک فیلسوف بزرگ سال‌ها، بارها و بارها، با یک متن فلسفی کلنجار رفته تا در نهایت به آن‌چه مطلوب او بوده رسیده است.  

اگر حقیقتا در پی آن هستیم که در فلسفه رشد کنیم باید این مطلب مهم را از هم‌اکنون مد نظر داشته باشیم که نمی‌توان یک متن فلسفی را مطالعه کرد و نباید هم مطالعه کرد. متن فلسفی برای تأمل و تفکر است و متأسفانه ما تجربه چندانی از تفکر جدی به یک متن فلسفی اصیل نداریم. متن فلسفی هر چقدر فلسفی‌تر باشد، بیشتر جلوی خواندن و مطالعه کردن ما را می‌گیرد. اینکه چرا نباید متن فلسفی را مطالعه کرد و فقط باید آن را بازاندیشی کرد، ریشه در سرشت خود فلسفه و مضمون آن دارد. متنی به‌راحتی مطالعه می‌شود که محتوای آن کاملا با ذهن منطبق باشد، یا سازگار با فهم موجود است یا در همان سطح فکری باشد. در حالی‌که یک متن فلسفی اصیل دقیقا بر خلاف همه این موارد است. متن فلسفی در وضعیت آگاهی متعارف گسست ایجاد می‌کند و به آن فشار وارد می‌سازد و آن را جابه‌جا می‌کند. خواننده وادار می‌شود جدی بیندیشد و مجبور است مطالب را چندبار بخواند و ناگزیر است در مورد آن بسیار فکر کند. در غیر این صورت فهم و آگاهی او هیچ‌گاه ارتقا پیدا نمی‌کند.

ابهام، پیچیدگی و دشواری متون فلسفی هم کاملا طبیعی است و به دلیل سوءنیت فیلسوفان نیست تا دیگران را به دردسر بیندازند؛ زیرا این خود مضمون فلسفی است که اقتضای چنین چیزی دارد. فیلسوف می‌خواهد مطلبی را بیان کند که تاکنون در هیچ آگاهی و فهمی وجود نداشته و لذا زبان نوشته به‌طور طبیعی پیچ‌وتاب می‌خورد؛ زیرا فیلسوف دارد از زبانی استفاده می‌کند که تاکنون دلالتی بر آن معانی نداشته است و در اصل دال بر معنایی بود که اینک فلسفه می‌خواهد آن را زیر پا بگذارد و از آن فراتر رود. به همین دلیل فلسفه به چارچوب زبان فشار می‌آورد و مرزهای معنایی آن را جابه‌جا می‌کند. تنها کسی که علاقه و توان طی این مسیر را دارد می‌تواند با آن فیلسوف قدم در این راه بگذارد. اما کسانی که از سر تفریح و تفنن به فلسفه روی آورده‌اند بهتر است به سراغ کتاب‌های آسان بروند یا حداکثر کتاب‌های تاریخ فلسفه را بخوانند.

آری، کلنجار رفتن با متون اصلی فلسفه صبر و حوصله و تمرکز فراوان می‌خواهد اما قطعا بی پاداش نخواهد ماند. البته شاید نتیجه این روش ‌از جهت کمی مقدار بسیار کمی باشد، اما کسی که چنین تلاشی را تاب بیاورد، پاداش بزرگی می گیرد: شیوه و سطح تفکر فلسفی او به‌طور قابل توجهی ارتقا می‌یابد. باید این راه را در پیش گرفت تا دید که فلسفه‌ورزی با فکر و ذهن و درون انسان چه‌ها می‌کند. افلاطون می‌گوید فلسفه راز و نیازی است که روح در آن مشتعل می‌شود. آن متون ژرف و سترگ معابد این راز و نیاز هستند.

  • علی غزالی‌فر


گاهی برخی از اهل فلسفه این مطلب را قاطعانه رواج می‌دهند که فلسفه را باید چنین و چنان خواند و هر کس راه دیگری در پیش بگیرد، بیراهه رفته است و به جایی نمی‌رسد. آن روش واحد نیز در اختیار آنها یا گروه آنان یا دانشگاه‌شان است. همگان هم باید به آن‌جا یا آنان رجوع کنند. در غیر این صورت، خشت بر دریا می‌زنند و آب در هاون می‌کوبند.

چنین دیدگاهی مبتنی بر پیش‌فرضی است. آن پیش‌فرض این است که در فلسفه معرفت ایدئال و منظر مطلق وجود دارد و برای رسیدن به آن نظرگاه مطلق راه و روش کاملا مشخصی وجود دارد. اما واقعیت آن است که هیچ روشی وجود ندارد که انسان را به یک منظر مطلق در فلسفه برساند. هر گونه مواجهه خاص با فلسفه، چیزی از فلسفه را منکشف می‌کند که در سایر رویکردها نیست. در هر برخوردی وجوهی از فلسفه آشکار می‌شود و امکاناتی از آن شکوفا می‌گردد. مثلا حتی شلختگی علمی و آکادمیک ایران هم دانشجو را به فهمی از فلسفه می‌رساند که با دقیق‌ترین و حساب‌شده‌ترین روش‌های آکادمیکِ بهترین دانشگاه‌های جهان هم به‌دست نمی‌آید. حتی دانشجویی که آشفته و شلخته با ترجمه‌های دست‌چندم راه فلسفه را در پیش می‌گیرد، چیزی می‌فهمد که استادان فلسفه در بهترین دانشگاه‌های جهان هم از آن بی‌بهره هستند. آری، به احتمال زیاد آن استادان بزرگ خیلی بیشتر و بهتر از این شخص فلسفه می‌دانند، اما این شخص هم چیزی می‌فهمد که آنان از آن محروم‌اند. عالم معنا بی‌کران است و هر کسی حظ خاص خودش را دارد و بی‌نصیب نمی‌ماند. فهم ایدئال و منظر مطلق نسبت به فلسفه هم افسانه‌ای بیش نیست و این افسانه را کسانی جدی مطرح می‌کنند که با تفرعن و تبختر موضع خود را مصداق آن می‌دانند. حتی بزرگترین فیلسوفان هم که هستی و زندگی خود را بر سر فلسفه گذاشتند و در آن غرق شدند، وجهی از فلسفه را یافتند، چه رسد به فلسفه‌دانان دانشگاهی که در ناز و نعمت غوطه‌ور هستند.

عجیب است که اهل فلسفه به‌جای این‌که کمک کنند همگان فلسفه را تجربه کنند، انحصارگرا می‌شوند و راه بر همگان می‌بندند یا آن را تنگ می‌کنند. انحصارگرایی مختص به مقوله ادیان نیست و یک رویکرد بشری به همه چیز است. هر گروهی که بخواهد در زمینه‌ای رهبر و مرجع و مقتدر باشد، انحصارگرا می‌شود؛ حتی در فلسفه و اخلاق و عرفان و فوتبال و آشپزی و رانندگی و سایر دانش‌ها و حرفه‌ها. برخی از زنان خانه‌دار در زمینه گردگیری هم انحصارگرا هستند.

اما در فلسفه، مهم استمرار است همراه با فروتنی عاشقانه. کسی که در ماراتن بی‌پایان فلسفه خود را همیشه دانشجو بداند و نخواهد که سخنگوی فلسفه باشد رشد می‌کند. انسان آن‌جایی متوقف می‌شود که خود را استاد بداند یا در سودای آن باشد.

این سخنان نتیجه عملی هم دارد: در هر شرایطی هستی، عاشقانه و فروتنانه به فلسفه خواندن ادامه بده؛ بخوان، بیندیش و بنویس و باز هم بخوان و بیندیش؛ به قصد فهمیدن و یادگرفتن با دیگران گفتگو کن و خوب گوش بده، و حسرت هیچ دانشگاه و استادی را نخور! 

  • علی غزالی‌فر


در جامعه ما، همه چیز برای زندگی انسان یعنی نه گفتن و نفی کردن؛ مثلا دین یعنی نه و نفی. پیامد این امر نیز آن است که زندگی انسانی به هر سویی برود و در هر جهتی بسط پیدا کند با سرکوب مواجه می‌شود.

افراد نیز تجسم همین حقیقت شده‌اند. والدین در نگاه نخست به مثابه یک "نه" برای فرزندان پدیدار می‌شوند. رهبران سیاسی برای شهروندان، رهبران دینی برای دینداران، و به‌طور کلی بالادستان برای زیردستان به همین صورت جلوه می‌کنند. آنان فقط به مثابه نفیِ امکان‌های زندگی اینان زندگی می‌کنند. آنان هیچ‌گونه تأیید مثبتی بر جنبه‌های منحصربه‌فرد اینان نمی‌گذارند. آری‌گویی آنان به هستی و زندگی فقط در نه گفتن به هستی و زندگی اینان قرار دارد. به همین دلیل در هر جایگاهی که قرار داشته باشند، با قدرت خود زندگی زیردستان خود را در یک "نه" بزرگ خلاصه می‌کنند و جلوی هر گونه خلاقیت فکری و عملی را می‌گیرند. آینده و سرنوشت زیردستان، در آن زمینه خاص، از پیش معلوم است و فقط باید اجرا شود. هیچ اندیشه و عمل غیرمنتظره‌ای نباید رخ دهد. مرگ بر هر گونه دگرباشی!

اما آنان انسانیت خود و دیگران را نابود می‌کنند؛ زیرا انسانیت هر کسی در میزان کمکی است که به تعالی و از خود فراروی دیگران می‌کند. انسان آری‌گویِ به انسانیت دیگری است.

  • علی غزالی‌فر

"انسان باز هم به دین، دو هزار قرن دیگر فرصت نخواهد داد تا خود را از نو بیازماید و وقت بشر را ضایع کند. مهلت آن تمام شده است و آزمایشش به پایان رسیده است. کارنامه خودش آن را پایان داده است. بشر نمی‌تواند اعصار متمادی را تا ابد برای آزمایش نظام‌های بی‌اعتبار تلف کند". این سخنان را موریسن ایساک سویفت (1856-1946)، آنارشیست پر جوش و خروش آمریکایی، درباره ماجرایی گفته است. می‌توان سخن او را به سایر چیزها نیز تعمیم داد و نتیجه‌گیری کلی کرد. مسئله این است که در برابر مشکلات، به‌طور کلی، چه راهی را باید در پیش گرفت؟

معمولا در هر ملت و جامعه‌ای، در هر زمینه‌ای، دست‌کم دو جریان رقیب بزرگ وجود دارد. وقتی که مشکلاتی در زندگی انسان‌ها رخ می‌دهد، واکنش آنها دو گونه است. جریان (الف) می‌گوید که آموزه‌هایش به‌طور کامل یا به درستی عملی نشده و به همین دلیل مشکلاتی به‌وجود آمده است. راه‌حل این است که آن آموزه‌ها بیشتر و شدیدتر اجرا شود تا در آینده مشکل برطرف گردد. اما جریان (ب) بر این باور است که سرشت آن آموزه‌ها باطل و مشکل‌ساز است و باید همین حالا از اساس آن‌ها را کنار گذاشت.

برای مثال طرفداران مارکسیسم می‌گفتند که آموزه‌های مارکسیستی به‌درستی جامه عمل نپوشیده است وگرنه در کشورهای کمونیستی آن فجایع رخ نمی‌داد. آنان راه‌حل را در بازسازی مارکسیسم می‌دانستند. لیبرال‌ها اصل مارکسیسم را باطل قلمداد می‌کردند و راه‌ نجات را کنار گذاشتن آن می‌دانستند. در یک جامعه دینی، طرفداران دین مسبب مشکلات را سستی در دینداری معرفی می‌کنند و راه‌حل واقعی مشکلات را در پافشاری بر انجام بیشتر و بهتر دستورات دینی می‌دانند، اما مخالفان می‌گویند راه‌حل واقعی کنار گذاشتن آن است. دعوای جناح چپ و راست، جریان فلان و بهمان و... نیز به همین منوال است. 

 چنین دیدگاهی ابطال‌ناپذیر است و می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند. همیشه می‌توان ادعا کرد که فلان آموزه درست و کامل اجرا نشده است. و صد البته سخن نادرستی نیست؛ زیرا هیچ نظریه‌ای در این جهان نمی‌تواند به نحو ایدئال محقق شود؛ دست‌کم تاکنون چنین چیزی اتفاق نیفتاده است. پس راه‌حل و ملاک داوری چیست؟

محکی وجود دارد: {هر آموزه‌ای باید به همان اندازه که عملی می‌شود، نتایج نیک به بار آورد}. اینکه کسی ادعا کند اگر فلان آموزه یا مکتب به نحو کامل و کاملا درست عملی شود، آن‌گاه در آینده مشکلات حل می‌شود، فقط زمینه سواستفاده‌های عظیم را فراهم آورده است. اگر ایده‌ای ادعا کند می‌تواند وضع بشر را بهبود بخشد، باید نقدا چنین کند. زندگی انسان کوتاه‌تر از آن است که با او نسیه حساب کنند.

  • علی غزالی‌فر


از یک منظر، به‌طور کلی، می‌توان دو گونه مواجهه با هر فلسفه‌ای داشت: اندیشیدن به آن فلسفه، و اندیشیدن با آن فلسفه.

معمولا نوع اول رواج دارد؛ زیرا ساده‌تر و بی‌خطرتر است. ساده‌تر است؛ زیرا نیازی به نوآوری جدی ندارد و دشوارترین کاری که نیاز دارد، تتبع است. بی‌خطر است؛ چون با هیچ چیزی اصطکاک پیدا نمی‌کند.

اما نتیجه این رویکرد چیزی نیست که به درد عموم انسان‌ها و فرهنگ عمومی بخورد. این نوع کار فلسفی فقط برای حلقه کوچک متخصصان معنادار است؛ زیرا هیچ‌کدام از مسائل و پاسخ‌ها با فکر و فرهنگ و زندگی رایجِ زمانه نسبتی ندارد. محصول نهایی هم فقط شکل‌گیری یک سنت مَدرَسی در حاشیه جامعه است که گفتمان خاص معدودی از نخبگان است.

اما شرط این‌که فلسفه‌ای معاصر باشد، آن است که به مسائل زمانه خودش ربط پیدا کند. یک مشکل اساسی فلسفه اسلامی این است که اهلش فقط به آن می‌اندیشند، اما با آن به چیزی نمی‌اندیشند. در اندیشیدن به آن هم راه اصلی را درپیش نمی‌گیرند؛ زیرا در اندیشیدن به فلسفه‌ای از همه مهمتر اندیشیدن به سرشت و کلیت آن است و نه اندیشیدن به مسائل جزیی آن. اصحاب فلسفه اسلامی فقط به مسائل آن می‌اندیشند و نه به سرشت و کلیت آن. آنها، برای مثال، به اختلاف‌نظر در مورد مسئله حدوث و قدم جهان سرگرم‌ هستند، اما هیچ‌گاه از این مسئله بحث نمی‌شود که مؤلفه‌های عقلانیت فلسفه اسلامی کدام است؟ و طبق این مطلب با کدام‌یک از صورت‌های عقلانیت معاصر قرابت بیشتری دارد (تا در پرتو آن بسط پیدا کند)؟ و این عقلانیت از پس غلبه بر کدام‌یک از امور نامعقول زمانه فعلی بر می‌آید؟

راهی که در پیش باید گرفت آن است که به سرشت و کلیت فلسفه اسلامی اهتمام بیشتری شود. سپس اندیشیدن با آن به مسائل معاصر آغاز شود. در غیر این صورت فاصله نجومی میان فلسفه اسلامی و مسائل زمانه بیشتر و بیشتر خواهد شد.

 

نکته: به‌نظر می‌رسد هر فلسفه جدیدی در پرتو اندیشیدن با فلسفه‌های پیشین به چیزهای جدید شکل گرفته است.

  • علی غزالی‌فر

 

"وقتی مرا می‌فهمید که حدود مرا ببینید. خودم نمی‌توانم آن‌ها را ببینم".

این سخن را روزی هایدگر (1889-1976) خطاب به جمعی از پیروان خود گفته است. البته این مطلب محدود به فلسفه خودش نیست و شامل فلسفه‌های دیگر نیز می‌شود. از نظر او هر فلسفه اصیلی محدودیت ذاتی و اساسی دارد و یک فیلسوف بزرگ را هنگامی می‌توانیم خوب درک کنیم که مرزهای اندیشه فلسفی او را خوب ببینیم.

ما نیز در مواجهه با فلسفه‌های بومی خودمان، یعنی فلسفه‌های اسلامی، باید این دغدغه را داشته باشیم که حد و مرزهای هر کدام را کشف کنیم و با فراروی از آن حد و مرزها اندیشه‌های فلسفی جدیدی شکل بگیرد. فیلسوفان بزرگ مسلمان نیز دقیقا چنین کاری کردند. سهروردی در مواجهه با ابن‌سینا می‌گوید: "من فلسفه‌ خودم را از آن‌جایی آغاز می‌کنم که ابن‌سینا به پایان رساند". این سخن به معنای آن است که سهروردی مرزهای فلسفه ابن‌سینا را یافت و توانست از آن‌ها فراتر برود. ملاصدرا نیز نسبت به فیلسوفان پیش از خود همین رویکرد را در پیش گرفت.

اما امروزه کسانی که به فلسفه‌های اسلامی مشغول‌اند، تلاش می‌کنند نشان دهند که این فلسفه‌ها بی‌کران و نامحدود‌ هستند و می‌خواهند این مطلب را اثبات کنند که اندیشه‌ای بهتر و برتر از آن‌چه گفته‌اند، نیست. ما هم کاری نداریم جز آن‌که همه عمر خود را بر سر فهمیدن و فهماندن آن‌چه گفته‌اند، صرف کنیم و خوشه‌چین خرمن آن فیلسوفان باشیم. اما، با در پیش گرفتن چنین رویکردی، عاقبت چه خواهد شد؟

آگوست کنت (1798-1857) که اساسا با چنین فلسفه‌هایی بیگانه بود و کاملا طور دیگری می‌اندیشید، چنین گفته است: "فلسفه یونان، در واقع، با ارسطو به پایان می‌رسد؛ زیرا کسانی که پیرو او شدند فقط سخن‌وران محض یا مفسران ساده او بودند که هیچ چیزی به آن فلسفه نیفزودند". 

  • علی غزالی‌فر


هانا آرنت (1906-1975) شایسته هر عنوانی است که نشان‌دهنده اوج تفکر و خردمندی باشد. در هر تاریخ معاصری نیز او را در زمره فیلسوفان و روشنفکران ممتاز قرن بیستم جای می‌دهند. اما خود او از دو لقب "فیلسوف" و "روشنفکر" متنفر بود. او بارها به وضوح گفت و تصریح کرد که به هیچ وجه فیلسوف نیست و اگر چه تحصیلات او در زمینه فلسفه بود، اما برای همیشه با آن وداع کرده است. و در مورد بیزاری خود از جریان روشنفکری می‌گفت: "دوباره هرگز! من دیگر در هیچ امر روشنفکری درگیر نخواهم شد. نمی‌خواهم با این جماعت کاری داشته باشم". حتی وقتی به او گفته می‌شد که به هر حال اندیشه‌هایش مربوط به فلسفه سیاسی است، باز هم این اصطلاح را خوش نداشت و کار خودش را مربوط به حوزه "نظریه سیاسی" (Political Theory) می‌دانست و نه "فلسفه" سیاسی. او می‌گفت: "می‌خواهم با چشمانی به سیاست بنگرم که فلسفه آنها را تیره و تار نکرده باشد".

دلیل بیزاری آرنت از این دو واژه آن است که از نظر او فیلسوفان و روشنفکران همیشه مشغول "بافتن" و "سر هم کردن" هستند. برای همین وقتی که هیتلر در آلمان ظاهر شد، فیلسوفان و روشنفکران آلمانی درباره هیتلر ایده‌هایی بافتند و چیزهایی سر هم کردند و در پایان به او پیوستند. از نظر آرنت این "سر هم کردن ایده‌ها" و "بافتن درباره هر چیز" مقتضای خود فلسفه و روشنفکری است.

آرنت در این مورد بیش از حد اغراق کرده است. البته بخاطر مصیبت‌های هولناکی که بر سر او و دیگران نازل شد، می‌توان او را درک کرد و تا حدی به او حق داد. در بعضی شرایط نیز بهتر می‌توان معنای سخن او را فهمید. مثلا نمونه بارزی از این سخن آرنت را در ایام انتخابات اخیر می‌شد به خوبی دید. برخی از اصحاب حوزه فلسفه و فلسفه حوزه بیانیه‌هایی صادر کردند که واقعا از منظر فلسفی شرم‌آور بود و به تعبیر هگل (1770-1831) نشان می‌داد که "اندیشه از واقعیت عقب افتاده است". نمی‌گویم حمایت از نامزد خاصی نامعقول است؛ ابدا چنین نیست.

"هیچ‌کس را نمی‌توان و نباید بخاطر حمایت از نامزد خاصی محکوم کرد".

اما، و هزار اما، دلایل حمایت مهم است. این‌که کسی بیانیه‌ای بنویسد یا امضا کند، که برای سایر افراد موافق مقبول باشد، هنری نیست. اتفاقا هر چه یک بیانیه افراطی‌تر باشد، موافقان را بیشتر خوش می‌آید. هنر آن است که انسان سخنان فاخری بگوید و دلایلی ارائه کند که حتی مخالفان نیز نتوانند آن را به سخره بگیرند و، در عین مخالفت، به آن احترام بگذارند. متاسفانه برخی از متولیان فلسفه چیزهایی منتشر کردند که یا مایه تمسخر بود یا باعث تأسف.

کسانی که مو را از ماست بیرون می‌کشند و ظریفترین صورت نظریات را به درشت‌ترین شکل نقد می‌کنند، چرا مواضع سیاسی و اجتماعی خود را، پیش از اعلام، نقادانه بررسی نمی‌کنند؟! چرا، از منظر یک مخالف و منتقد سخت‌گیر، سخنان خود را بازخوانی نمی‌کنند؟!

واقعیت آن است که تفکر انتقادی هنگامی حقیقتا جدی است که اولا متوجه خود "من" باشد و نه دیگران. کسی که در عرصه فلسفه حتی یک سوزن هم به باورهای خود نمی‌زند، همه چیز هست الا فیلسوف.

  • علی غزالی‌فر


من از صمیم قلب و با همه وجود امیدوارم و آرزو می‌کنم که فردا همه ایرانیان در این انتخابات شرکت کنند؛ انتخاباتی که شکل رفراندوم به خود گرفته است. دوست دارم همه مردم ایران، روز جمعه، در خط مقدم جبهه خود بایستند؛ همه رأی‌ها را شلیک کنند و صندوق‌ها را به توپ ببندند و عرصه سیاست را با آراء خود بمباران کنند تا حیات سیاسی کشور آباد شود. دوست دارم رئیس جمهور بعدی با قدرت و قاطعیت پیروز شود و این نزاع را یک‌سره سازد و غوغاها را خاموش کند.

این‌گونه است که آرامش پیدا می‌کنم و خیالم راحت می‌شود؛ زیرا می‌خواهم بدانم ایران چیست؟ ذهنیت سیاسی و اجتماعی این جامعه چگونه است؟ در چه کشوری زندگی می‌کنم و در اطراف من چه کسانی هستند، چگونه می‌اندیشند و مسائل را چگونه می‌فهمند؟ واقعا می‌خواهم بدانم که با چه کسانی زیر این آسمان دارم زندگی می‌کنم؟ می‌خواهم تکلیف خودم را روشن کنم.

اما از طرف دیگر بسیار ناراحتم؛ زیرا رقابت انتخاباتی به صورتی درآمده است که خود پیروزی و شکست هدف نهایی شده است؛ تو گویی مسابقه فوتبال است. نمی‌گویم دوستانه – آخر ما کجا و دوستی کجا؟! – اما می‌توان مسالمت‌آمیز رقابت کرد. چه ضرورتی دارد که همدیگر را  دشمن سرنوشت یکدیگر بدانیم؟! این انتخابات پر از دروغ و تهمت و فحاشی و هتاکی شده است. همه این‌ها نیز ظاهر قضیه است. باطن قضیه این است که یک "نفرت" عمیق در حال گسترش است. طرفداران هر نامزد از طرف‌های مقابل چنان متنفرند که دوست دارند آنها را نفله و نابود کنند. دو طرف نفرت را با نفرت پاسخ می‌دهند و این آتش خانمان‌سوز را شعله‌ورتر می‌کنند. با چنین وضعیت بدی پیروزی چه معنایی دارد؟ مگر همه این بساط برای این پهن نشده بود که زندگی بهتری برای همه ساخته شود؟! اما با این شیوه‌ای که در پیش گرفته شده همه چیز از اساس به هم ریخته است. همان‌گونه که در شوره‌زار هیچ محصولی عمل نخواهد آمد، در جامعه‌ای که قلب شهروندانش پر از نفرت باشد، هیچ پیش‌آمد خوبی رخ نخواهد داد. اگر اوضاع همین‌طور باقی بماند، پس از پیروزی هر نامزد، در طرف مقابل، میلیون‌ها انسانی به‌جا می‌مانند که دل‌هایشان سرشار از کینه و نفرتی است که زدوده نخواهد شد و در آینده به هر شکلی در پی آسیب به دولت و حامیان آن هستند؛ به عبارت دیگر نوعی جنگ داخلی فرسایشی.

در این ماجرا همه مقصرند اما انگشت اتهام را ابتدا باید متوجه آن ایدئولوژی دشمن‌محور کرد. آن ایدئولوژی دشمن را به آن سوی مرزهای جغرافیایی کشور محدود نخواهد کرد و در درون جامعه نیز بسیاری را به صورت دشمن در می‌آورد. از دشمن هم باید متنفر بود و به جنگش رفت و نابودش کرد. و این‌گونه است که نفرت در جامعه ریشه می‌دواند. همه از هم متنفر می‌شوند. نفرت ریشه همه را خواهد سوزاند و همگی نابود خواهند شد. آیا اینک وضعیت ما مصداق این شعر شاملو (1304-1379) نیست:  

"اندک بدی در نهاد تو

اندک بدی در نهاد من

اندک بدی در نهاد ما...

و لعنت جاودانه بر تبار انسان فرود می‌آید".

  • علی غزالی‌فر