تألمات و تأملات سربازی (8)
خواب. خواب. آنقدر کمبود خواب دارم که گاهی خوابِ خواب میبینم. خواب میبینم که خوابیدهام. از میان همه بدبختیهای بدن این یکی غیرقابل تحمل است. سربازی واقعا چیز بدی نیست اگر بگذارند روزی بیست ساعت بخوابم. قبلها مشکل بیداری داشتم. در رختخواب ذهنم عمدا به اوج هشیاری میرسید. تبدیل میشد به ابرآگاهی کیهانی. باید کتابخانهام را مرور میکردم تا بلکه پلکهایم سنگین شود. اما حالا همینکه سرم را روی بالش میگذارم، صفر ثانیه بعد در خوابم. چه خوابی؟ مغزم شاتداون میشود. وقتی بیدار میشوم باید با کلی فلسفهورزی بفهمم که «من هستم». بعد هم باید مکان و زمان را کشف کنم. کلی راه است تا تبدیل شوم به یک سوژه انضمامی.
شبی زود بیدار شدم. دمپایی بهپا رفتم به محوطه پشت آسایشگاه. آرام گام برمیداشتم. تلق... تلوق.
نگاهم به آسمان بود. قرص ماه کامل بود و پایین بود و درخشان بود. برگ درختان در نسیم پریشان بود. نور ماه از لابهلای آنها تابان بود. از لای شاخهها میگذشت و تکهتکه میشد و بر من میریخت و روی زمین لرزان بود. در آن سکوت و خلوت و تنهایی، باطن عالم به سطح آمده و جوشان بود... . فوران معنای جهان بود.
وقتی که برکهای آرام است، عمق و سطح آن بر هم منطبق میشود. همه چیز شفاف است میشود تأملاتی ژرف در باب جهان کرانمند و مطلقِ بیکران آغاز کرد...
«آههای، اونجا چه غلطی میکنی؟ داری سیگار میکشی؟»
گروهبان بود. ظاهر و باطن عالم را بههم ریخت و تِنگید در تأملات ژرف درباره جهان کرانمند و مطلقِ بیکران.
«نه سرکار، الان موقع سیگار نیست. نصف شب فقط شیشه میکشم.»
«خفه شو خیارشور! بدو برو همه رو بیدار کن تا نیومدم آسایشگاهو رو سرتون خراب کنم.»
«چشم.»
تلق تلوق تلق تلوق تلق تلوق...
وارد آسایشگاه که شدم تازه فهمیدم چه مصیبتی است. چهار ردیف بیستتایی از تختهای دوطبقه. گروهان ما دقیقا 157 نفر بود. باید 156 سرباز فراخ و فرسوده و در رؤیا غنوده را بیدار میکردم. چگونه؟ پارتیبازی کردم. مستقیم رفتم سراغ فرزان.
اولین روز که نزدیک بود بخاطر کیفیت غذا در مغاک نیستی سقوط کنم، با تعارف کلوچههای خوشمزه مرا نجات داد. میگویم کلوچه، بهخاطر ماده و مزه، وگرنه از جهت صورت شبیه سوسیس بود. در سطحش کنجد و باطنش پر از کشمش. بینهایت چرب و شیرین. هر چه میآورد، بهطرز هولناکی خوشمزه بود. یک بار پرسیدم:
«اینا رو از چی درست میکنن؟ از گوشت فرشتهها؟»
خندید:
«نه، یه چیز بهتر: روغن حیوانات. خامه طبیعی هم بش اضافه میکنیم.»
بعد گفت که پدرش مغازه پخت و پخش این نوع شیرینیها را دارد. ربطی به سربازی ندارد. واضح است که باید او را دوست میداشتم. در سربازی؟ خب من عاشقش شدم. پسر نازنینی است. اگر زمانی پدربزرگ شدم، دوست دارم نوهام یک همچو چیزی باشد. گو اینکه همین حالا نیز تفاوت سنی ما در همان حدود است.
وقتی به تختش رسیدم، زیر لب غر زدم:
«تو رو خدا نگاش کن! این چه طرز خوابیدنه پسر؟»
دستها و پاهایش را تا حد امکان از هم باز کرده بود و چون دمر خوابیده بود، دقیقا یک علامت ضربدر شده بود. انگیزهام برای بیدار کردنش بیشتر شد.
لبه تخت نشستم و دستم را روی شانه راستش گذاشتم و با مهربانی او را صدا زدم:
«فرزان؟... فرزان جان، وقت بیدارباشه... نمیخوای بیدار شی؟... فرزان؟»
ناگهان سرش را بالا آورد و به سمت من چرخید. چهرهاش وحشتزده بود. انگار من کابوس بودم.
«تو رو خدا منو اذیت نکنین. تو رو خدا... من دو هفتهس مادرمو ندیدم.»
دوباره برگشت به حالت اول. سرش را در بالش فرو کرد و شروع کرد به گریه کردن:
«ناراحتم. میخوام برگردم خونه. میخوام پیش مادرم باشم.»
طبیعیست. دیوانه شده بود.
به مهربانی خودم ادامه میدادم که صدای ناله لولای در بلند شد. دیدم گروهبان آرام و آهسته پا به آسایشگاه گذاشت. کف دستش را به دیوار مالید و نورافکنهایی را روشن کرد که نورشان خورشید را هم کور میکرد. وسط آسایشگاه ایستاد و دست در جیب کرد و سوتش را بیرون کشید. آن را به دهان گرفت. چیزی بود بینهایت کوچک. تقریبا صفر. یک نقطه. جوهر فرد بود. نوعی مُناد. اتم هستی.
با خود و در خویش اندیشیدم:
«بمب هیدروژنی بر زبان گروهبان منفجر میشود.»
در آن دمید و قارچ انفجار، گر گرفت و افلاک و آسایشگاه را منهدم کرد. اصلا خود بیگ بنگ بود. انفجاری عظیم که از هیچ ناشی میشد. سرباز بود که چپ و راست میشد و همه به هم میخوردند.
آنجا بود که من بزرگترین ایثار عمرم را انجام دادم. نمیگویم خودپسندی و خودخواهی را پشت سر گذاشتم. خیر، فراتر از این حرفها بود. خود کوناتوس را زیر پا گذاشتم؛ زیرا دو دست بیشتر نداشتم. با آنها گوشهای فرزان را گرفتم. موجهای صوتی انفجار وحشیانه به ما هجوم آوردند و در اطراف ما چرخیدند و عاقبت از پوست و گوشت و استخوان دستهایم رد شدند و داخل گوش فرزان رفتند. پرده صماخ او را دریدند و به مغزش رسیدند و آن را پریشان کردند و از چشمانش بیرون زدند. به دیوار خوردند و بر زمین ریختند و رفتند. فرزان وحشتزده با چشمان دریده برگشت. نالهای کرد و سرش محکم به سینهام خورد و کمرم به میله تخت اصابت کرد. از جا پرید و پابرهنه به سوی کمدش دوید.
با یک دست سینه و با دیگری کمرم را میمالیدم که گروهبان بالای سرم آمد:
«حتی بلد نیستی اینا رو هم از خواب بیدار کنی. پس تو دانشگاه چی یادتون دادن؟»
ملامت کرد و رفت.
مثل همیشه در مسیر پیشروی به سوی خیر و خوبی در اولین قدم متوقف شدم.
- ۹۷/۰۸/۱۰
یعنی ذهن جهان چرا اینقدر شلوغه؟! از مناد گرفته تا بیگبنگ، از سرباز گرفته تا سرهنگ! یا من نمیتونم بین لایبنیتز و هایدگر و ملاصدرا و مولوی و دیگران آشتی بدم؟! یا اصلاً صداها را وارونه گوش میدادم و باید دنبال جهانهای موازی توی ناکازاکی یا شایدم یمن و سوریه بگردم؟! تو بگو سرباز! تو بگو!